2
سرود خار کن گز ینُشعر پروین اعتصامی
۱۳ ۷
مرتیان : م . صو لت شاه
ال ۱۱
7 لاان ۸
ء سرود خارکن
: پرودن اعتصامی
: انجمن نو سندهگان ج ,۱ : ۲۸9
۱۳۲۷ ۶
: بائو تایپ - بطبعه دو لتی
تب
ون ]| کی ۰
2 ک ص 9 3 ۳ رن ش هرا بیان دز کر تبتاه نا مضه ها خر نت +« در ها سك / یکتم حوضو او مر 2 سا رفرالعف ره با اف ارو ۳/0 مش ۶ شریشتفول - سفرعتق ماد ی ود !ار راد دس نما شیف رای نز و رد ای درف و ومد رن مت ها مک من | ۳ زا صال کر رن / !در زده ارام تور 1 موز ورن ی وق مرو گرم دشر یه کی( سم دار دا از ۳ یوش رتم باه
لس ز ره ار یت راحروز . وو طبض ی رن یوت بت ار و 0 دک اتبسن »ریب 9 ,را وحن ؛ و مرن اد وب هن راز اولین اس رسای
۳ درا ناشن مر ماع رز
و او یریش مس 21009 ور ی 2 وت
هد دول یف ميت مت 1
مش رش فد ره زا یی زا ۹ وین چیلیت اه با یکوپ وان سرا ز تست .
ات وا مضلبد) ۵ تسد ۱۲۸۵ مطل نم رم ار سا ۱۹۰۷ مر مد است با یف رن یمن یل رد . او ال وتف ره 0
شیم وت رل رل
ای ند ان هه دب شرنطر" ید ره یز ترا رتسا ون شرا نم .
پینپسیتيم اه جاميمبیا شا دس ۱۹۲ 5 که ری سر رازن ]نزو لو 7 وستهنوارن « آرزرها ون 7 ۲۳
ایض از کر ناد دران مش دی دی از ال »تن #_ ۱ ری ی دعب ل مر رود سن شمان
وا ما مور | ای و ور
ورین درو ات رز فرع رن مد هه د»اررع روموت ان
ف تک ترا را نش ۳ سس ۱ دسر ترا: را ون 2 4 ون رف زا ور هب فش نی و ری 2 تاو موم رن ود زن عفشت مک کلیرون ری ۵ سوه ام نامشار» زانررشت و 0 رضم نم دا موم رد 6 دوع 0 ار مان ارم موس تردزشه الیل من بخ یور ریت ضت پر وش بر ین درباره میالم رگد ره ریش ۱ ارس رتاو رتم ۳ ایک جزسزشریربنژن رم دی ۷ بلق هزشترينشدم با زار دیرگ یر راتس ورن زر ریک / ال نک ار دیان ای« ۱۳ حیتعنوان برض زاادوص نات رت رهز ید ارس ط وه من نداد ست: تک کین يم اب درگ موی 7۳ زظ رکنوا
ی لیگ تس مر سر زین وتات 2 عم 7[ به ندال ۱۹۲۷ از یز سک روط مزز بت واوط درا ی کر ین وق برد« تن هاگن نان رت : ار ورزر دما 7 دا باه دا من ... مد رم شتمض یی زا من؛ مر زد لام تیه | لزن ن مر اه کشخ کی سم نوا ناس اي وب تمس ی 2 نا هی کش ی نینط از ا سییر ما 7 بطم وت با لا مت هم نزو شیورد رخت.
1 4 اک زه وذک ه نا مق صیزژه ال یگدز ۷ رک رت خرن رانا نی شون نو سل ۳ کرش مر رت لسو ارت تست
اه و
مشلن ات نفستررخدبپبست جزننی از ایام ند ده بو فانزشیرکت | ر اهر و رز رم رتست تفت طلست نت کی هی بف یت ات تسم 7۹ قترامصتت
ی سم کی سوت وس ره ان + ین نقط مه مص وی ها در ودب رتق س_ مان ۳ ن دسر تا مُم ََ درایرنتگاه من / 2۵
۳ ریا پیج زر سس
م ملع
آتظدل
بهلالهنر اس مخهو رکذت و قت سحر .. کهه رکهدرمفباغ استصاحبهنریست بنفشه مد نو روز بیدهد مارا شگوفه راز خز آن و زمه رگانخبر پست بجزرخ تو که زیب وفرشزخو ندلاست بهر وخ یکهدر ینمنظراست زیبوفریست چواب داد که مننیز صا حب هنرم درین صحیفه زمننیز نقشی و اثر بست
ت ۱ ت
بیان آتسشم و هچکه نمسوژم علاست خطر است ؛ اینقبایخو نآلو د بر یختخون سنو نو بت تو نیز رسد خریا ء تلگگلامروزخو شبو دفر دا
ازآن» زبانه بما ایسخادهگی آسو خست یکینظربه کل افگندو دیگریبکساه نه هر نسیم که اینجاست بر توبیگذرد میانلالهونرگسچهفر ق» هردو خو ند
تو غر قسیموز روسن ز خوندل رنگین
زآب چنمه و باران نمشو دخاسو ش هنر نهاینبو دمء بدین هر سندی
کل از بساطچدن ءتتخدلنخو اهد رفت تو روی سخت قضاو قدر ندید ستی از آن» در از نکردم سخن در ینسعنی خو شآنکهنام نکو بی بیادگا ر گذاشت
هماره بر سر م ازجو رآسمان شر ر یست هر آنکهدرر؛ هستی ستدررة خطر یست پدست و هزنگیتی هماره نیشتر یست ولی میان زشب تاسحر گهان آگر یست کهتاز بای نيفتيم ء تاکه پا وسریست زخوب وزشت چهه:فلون هر که رانظریست صباءصباست » بهرسبزه و گلشنگذریست ک هکل بطرف چمن هرچه هست عشوهگریست بفترخاتی چه خندی»تورا که سیموزر یست کهآنش ی کهد ر اینجاستآنهش جگر یست یخن حدیث دگر» کارقصفد گر یست بداندلبل که سهمانشامی و سبحر بست هنو ز آ نچهتو ر امینما ید آ ستر یسست که کار ز ندگی لاله کار مختصر یست کهعمر بی ثمر نیکك» عمر بی ثمر بست
اکر چه نامونشا نیشنیست» ناسو ر یست
ای خوشا مستانه سردربای دلبر داشتن . دلتهیازخوب وزشتچرخ اخضرداشتن نز دشا هینمحبت بی پرو با ل آمدان پیش با زعشق, آئين کبو تر داشتن سوختن, بگهاختن چونشهم وبزم افروختن تنبیاد روی جانان,اندر آذر داشتن اشککراچونلءل پرو ردن بخو نابجگر دید , راسودا کر یاقوت احمر داشتن ه رکجانور استچونپر وانه خودراباختن ه رکجاناراستخود راچونسمندرداشتن آب حیوان یا فتن بیر نج در ظلمات دل زانهمی نوشیدن و یادسکندرداشتن از بر ایسو د» دردر یایبیپایانملم عقلراما نند غواصا ن» شناو رداشتن گو شو ارحکمت اندرگو ش جانآو يختن چشمدل را باچر اغ جان منورداشتن در گلستان هیر چون نخلبو دن بارور عار از ناچیزی سرو و صنو بر داشتن ازمسدل ساختن بادست دانش زرناب علموجان راکسمیا و کیمیاگر داشتن همچومو ر اندر ره همتهمی پا کوفتن چونکس هموارهدستشوق برسرداشتن آرزوها ای خوشاسودایدل ا زد بدهپنهانداشتن مبحث تعقیق را د ردفترجانداشتن دیبه ها ب ی کا رگاهود وک وجولابافتن گنجها بی پاسبانوبی نگهباند اشتن بندففر مان خو د کر دنهمهآ فاقرا دبوبستن»قدرتدستسلیمانداشتن در دهو بر اندل, اقلیم دانش ساختن در رسیل قضاء بنیادو بنیان داشتن دیدهر ادر یانمو دن»مر دمککر اغوصگر. اشک را مانند مروار بدغلطانداشتن از تکاندو رکشتنسادهو خو شزیستن ملکدهقانیخر یدن» کار دهقانداشتن ر نجبر بو دن»و لید رکشتز | رخویشتن . و قتحاصلخرین خودرا بدامانداشتن
۳
ووز وا با کشتو ژرع و شخمآو ردن بشب. شامگاهاندر تنورخو یشتننانداشتن سر بلندیخو استندر عین پستیءذره و ار آرزوی محبت خورشید رخشانداشتن ارژوها ایخوشازتن کوچ کردن؛» خانه دوجانداشتن رویمانند بری از خلق پنهان داشتن همچو عیسیبیبر و بیبال بر گردون شدن هدووابراهيمدر آ:شکاستان داذتن کشتیصبر اندر یندر یا در انگندنچونوح دیددودلفارغ ازآدوب طوفانداشتن در هجو م ت رکتاز ان و کماندار ان عشق سینهای آماده بهرتیربا راك داشتن رو شنی دادن دلتا ريك را بانو رعلم د ردل شمب» برتوخورشید وخشانداشتن همچو پا کان »گنج د رکنجقناعت یافتن بو رقانع بو دن و سلك سلیمان داشتن ارژوها ایخو شاخاطر ز نو رعلممشحون داشتن تبرکیهارا از ین اقلیم بیرون داشتن همچوسوسی بو دن از نو رتجلیتابناک گفتگوهاباخدا د رکوءوهامونداشتن پا کردن خو یش ر/ ز الودگیهای زسین خانهچونخورشیدد راقطا رگردونداشتن عقل را بازارگان کر دن بباز اروجود _ نفس رابردن بدینباز ارو مغیون داشتن بی حضو ر کیمیاءه از هر مسی ز رساختن بیوجود گو هروزر ءگنجقار نداشتن گشتن اندر کان معنیگو هر ی عالدذر و ز هرژمانی برتووتابیدگرگون داشتن عقل و علم وهو ش رابایکد گر آمیختن جانودل رازنده زینجانبخشمهجونداشتن چوننهالی تازه » در پاداش ر نع باغبان شاخه هایخردخو ین از با رهوارونداشتن هر کجا دیو ست ءآنجانو ر یز دانی شدن ه رکجاما راست؛آنجاحکم ائسون داشتن
تست عم سح
آرزوها
نیستگشتنءلیکک عمر جاو دانی داشتن عقل را دیباچة او راق هستیساختن علم را سرماية با زارکا نی داشتن کشتن اندر باغ جان هر لحظهای رنگی نکلی دلبر ای مهر بانی پرو راندن لاجسرم ناتوانی را به لطفی خاطرآو ر دن بدست درمدائن میهمان جغد کشتن یکشبی صیدبیپر بو دن وا زرو زن بامتس
ایخو ش اند رکنجدل ز رمعانی داشتن
و ندر ان فر خندد گنشن باخبانی داشتن جانبتن تنها بر ایجانفشانی داش-:ن يا د عجز رو زگارنا توانی داشتدن پررسشی از دو لت نو شیرو انی داشتن کنتکو با طاثر ان بوستانی داشتن
آرزویپرواز
کبوتر بچه ای با شوق پرواز بجرئت کرد روزی بال و پر باز
پرید از شاخکی برشا خساری نمو دش بسکه دو رآنراه نز دیک زو حشت سمت شد برجای ناگاه کهاز اند يشه بر هرسو نظر کرد نه فکر ش باتضا دیسا زکشتن نهکفتی کان حو ادثر اچهناست نهچو نهر شب حدیث آب و دانی
فتاداز پای و کرد از عجز فر یاد
کز یسان استرسم خودپسندی "
کذ شت ازبا مکی بر؛جو کناری شد شکیتی به پیش چشم تاریک زرنج خستکی کذرما ند "درراه گه از تشو یش سر در زیر پر کرد نهاشنیر وی زان ره باز گشتن نه راه لا نه د انستی کد است
نه از خو اب خوشی نام و تشانی
ز شا خی با درش آو از در داد چُنین | فد مستان ازبلفدی
3 ِ
بدینخر دی نیا بد ا زتو کاری ترا پرو از بس ز و دست و د شو ار پیاموزند ت این جرئت بهوسال
هنو زتدل ضعیفو جثه خر دست
ه#نوزت نرست پای بر زد و با م
هنوزت انده پند و قفسنیست نگر ددپخته کس بافکر خاسی
ترا توش هنر بیباید اند و خت
بباید هردو پا بحکم نهادن پر بدن بیپر ند بر ء ستی أاست به پستی درءدچا رگیر و دار یم مناینجا چوننگهبانم توچون گنج تو هم روزی» رویزین خانهبیر و ن از این آر ابگه وقتی کنی باد نه ای ناز اشمان اسن د لتنگ مرا در دابها سیا ز بمستند که ازد بو ار سک آمد »که ازدر نشت آسا بشم یک لحظه دساز
به پشت عقل با ید برد با ری زنو کار ان کهخواهدکار سیار همتیر و فز ایدء هم پرو بال هنو زازچرخ ؛ بیم دستبرد است هنوزت نوبت خو اب است و آرام پجزبا ز یچهءطنلان را هوسزیست نپوید راه هستی رابهکامی حدیث ز ندهگی بیباید آسو خست از آن پس ءفکر بر پای ایستادن جهان راکه بلندی »گاهپستی است ببالاءچنگ شاهینرا شکارم ترا آسو د کی با ید ؛ برارنج بینی سر با ز یها ی گر د وان که آبش برده خاکو باد بنیاد نه ازچو بتگز ندآیدءنه از سنگ ز بالم کود کان پر ها شکستند گهمسر پنجه خو نین شسد»گهیسر کهی ا زکر به تر سیدم»گهاز باز
سرا آمو خت» علم ز ندهگانی
نکر ددشاخکه بیبن بروسند
ز تو سعیو عملباید» ز سنپبضد
1
آرزویمادر
جهسانسدیسده » کشا ورزی بد شعی بوقت غله » خرین توده کر دی ستمها بیکشید ازباد وازخاکک جفا از آب وگل میدید بسبار سخذها داشت با هر خاکث و بادی سحرگاهی هو | شد سرد زانسان دید آورد خاش کی و خناری نهاد آن هیمه را نز دیکك خرین چوآتش د و دکرد و شعله سرداد کهای بر داشته سود از یکی شصت نشا بسد کاتش آینجا بر فروزی بسوزد کرکسی این آفیانرا اکر سر قسیبماز ین آذر افنتد بسیجستم بشوق ازحلته و بند هذو ز آنماعت فر خنده دو و است تسرازین شاخ انکو دادباری اسهرگامی کهپسو ث یکاسجو ثیست
بعمری داشتی زرعی وکشة دل از تیمار کار آسو ده کر دی کهتا ا زکاهمیشدکندمشپاکث که تایکرو ز میانباشتانبار بسهنگام شیاری وحصادی کهاز سر مابخو دلر ز ید دهقان شکست از تا کثپیری شاخساری فر و زینه زد »آتش کرد روشن بناگه طا سری آواز درداد دو ینخرین براهم حاصلی هست مبادا خانمانی را بسوزی چناندانسم کهمسو زدجهانر ا حساب مابرو نز يند فضر افتد که خواهم داشت روزیمرغکیچند هنو زاینلانهبی بانگ سرو راست براآسوخت شوق اندظطاری
نهسفته» هردلی را آر زو نیسست
توانی بخش » جان ناتوان را که دم ناتو انیها ست مان را
آسایشبزرگان
شنیدهاید کهآسایش بز رگانچیست: پکا 3 ده رکه آلادشاست بنیادش
همیز عادت کردار زش تک مکردن
ز بهر بیهده » از را ستی بری نشد ن
بر ولشدن ز خراباتز ندهگی هشیار
برا ی خاطر بیچاره گان نیاسو دن مفیم کشتن و دامان خود نیالودن همارهبر صفتو خوینیک افز و دن بر آیخدمتتن» رو ح ر انفر سو دن
ز خو دنر فتن و پیمانهاینپیمو دن
ره یک هگمرهیش درپی استنسپر دن دریکهفتنهاشاندررساستنگشودن آشیانویران
از ساحت پاک آشیانی درفکرت توشی و تو انسی رفت ازچمنی به بوستا نی تاخفت زخستکی زبانی تیسری بجهید از کمانی
مرغی بپرید سوی کلزار افتاد سی و جست بسیار بر هرگل وبیوه سود تفا ر یخما کر دهرکشت بیدار
چون برق جهان زا بر آذ ار
کر دید نز ند خاطری شا د
چون بال و پرش تپید در خون
انستاد زگیر ودار کردون از پر سرخویش کرد بیرون
ازیاد برون شدش پرید ن نو سید زآ شیان رسیدن نالید ز در دسر کشید ن
دانس ت که نیست دشت و هامون
شد چهره زندهگی دکرکون
دردیده نماند تاب دیدن
مانا که دل ازتپیدن افتاد
مجروح زرنج ز نسدهگی رست صیاد سیه دل از کمین جست در پهاوی آن فضاده بنشست
بنهاد بسسه پشتواره و بست
از فلب بر بدهگشت شریان و ان سین خرد خست پیکان تا صید ضعیف » گشت یجان آ لو ده بخون برغ داسان آبد سویخانه شا اسان
وان صید بدست کودکان داد
چون صبح دبید » برغکی خرد چون دانه نیافت »خوندل خورد شا هین حوادش فرو برد دور فلکش بهسیچ نشمرد نادیده هر زندهگی » مرد
انتاد زآشیا نه در جر تقدیسر» پر ش بکند یکسر نشنید حدیث مهرسادر نفکند کسیش سایه برسر پرو ازنکر ده » سو ختش پر
رفت آن هوس و امید بر با د
آسد شب و تیر گشت لانفه کوشید فسونگر زسسانه طفلان بضیال آب ودانه ازبسانک آن بلند خسسانه
وان رفته نيامد ازسفر باز کاز پر دهبر ون نیفتداین راز خفتند و نخا ست دیکر آو از کسرو زعمل نکر دپرو از
یکباره برفت از سیانه آن شاد ی و شو ر و نصمت و ناز زانکمشدکان نکر دکسیاد
آن سکن خرد پاکک ایمن خالسی وخراب باندفر جام
اشتاد کاش زسقف وروزن خاروخسکش بربخت ازبام
آرا مکهی نه بهر خندن باسی نهبرای سیرو آرام
پرباد شد آنبنای رو نسن نابود شد آن نشانه و نام
از کر دش رو زکار توسن وزبد سری سبهرو اجرام
دیکر نشد آن خر ابی آباد آئین آینه
وقتسجر به آینه ای کفتشانهای:. کوخ !فلکك چه کجروکیتیچهتندخوست مار | زمانه ونجکشو تیرهر و زکر د خرم کسیکه همچوتو اشطالعینکو ست هرگز توبار ز حمتبر دمنمیکشی باشانه بیکشیم بهرجا که تارموست از تیرگی و پیچو خم راههای ما در تابوحلقه و سر هر زلف گنتگوست باآنکهماجقای بتان بیشتر بر یم مشتا ق رویتستهرآنکس کهخوبر وست گفتاء هرآنکهعیب کسید رقفاشمرد هرچند دلفر ببدو روخو ش کندعدو ست د ربیش رویخلق بماجاد هنداز انك مارا هر آنچه از بدو نیکست رو بروست
عه ي ٩ -س
خا ری بهطعنهگفت چه حاصل زبوورنک خندیدگل که هرچهمراهست رنگوبوست چو نشانه عیب خلق»کنمو بهمو عیان دوپشتسرنهند کسی را کهعیبجو ست ز انک سکهنام خلق بگفتار ز شت کشت دوریکز ین کهازهمهبدنامترهموست زا نکشت آز دامن تقوی سیهدیکن اینجامهچوندر بدءنهشا یسته رفوست از مهر دو ستا نر یاکار خو شتر است . دشنام دشمن ی کهچوآئینه راستگو ست آن کیمیا که میطلبی بار یکدل است درد ا که هیچکهنتوانیافت»آرزو ست پر وین نشاندو ستد رستیو. ر استی است هر گزنیا زمو ده کسیر امداردو ست احسا د بی ثمر
بار ید ابر ؛برگل پژ مر دهای و گفت از بهر شستن رخ پا کیزهات زگرد
خندیدک لکد برشدا ین بخشش وعطا ناسا زگار ی از فلك آمد » و کر نهمن ننو اخت هیچکاسرا » گر چه بیدر یغ تاخیمةٌوجو د من افراشت بخت گفت دیگر ز نرد هستیم امید بر د نیست منظ و رو مقصد ی نشنا سد بجز جفا
موز ۱
کاز قطره به رگو ش تو آو یزه ساختم
بکر فتدم آب پاکز دریا و تا ختم
ر خسار ای نما ند , ز گرباگد اختم با خا کث خوی کر دم و با خارساختم هر زیرو بم کهکفت قضا » من نو اختم کازبهر وا ژگون شدنش بر فر اختم کازجفت و طا قآ نچه مرا بود باختم من با یکی نظا ره » جهان راشنا ختم
ارزشکوهر
بر غی نهاد رو ی " بباغی ز خر منی پنداشتچینه ایست » بچالا کیش ر بود چوند ید هیچ نیستفنکند شبخاً کورفت خواند شگهربه پی شکهمن لعل روشنم چون من نکردهجلوه کر ی هیچ شاهدی بارا فکند حا دئه ای » و رنه هیچگاه باچشم عل گر نگهی موی من کنی درچهر هام ببین چه خو شیهاونابهاست خندیدرغ عگذت ,کهبااین فروغ ورنکث چون فر ق درو دانه تو اند شناختن در دهر ب سکتابود بستانبود» و ليك اهل مجاز راء زحقیقت چه /گهیست آنبه کهسر غ صبح ز ندخیمه درچمن
دا نا نجست پر تو کو هر زمهرهای
ناگاه د بد د انة لعای به رو زنی آر ی » نداشت جز هو س چینه چیدنی زینسا نش ۲ زبود ! چهنيك آزمودنی رو ز ی با ین ششکا ف فتا دم ز گر دنی
چون من نبر و رانده گهر هیچ بعدنی
گو هر چو سنگر یز ه لیفتد بهبر ز نی
بینی هز ار حلو ه بنظاره کرد نی اثتا ده و ز بون شد م از او فتادنی
بفر و شمت اکر بخر د کس» به ار زنی
آن کو نداشت و قت نکه» چشم رو شنی
در س ادیب را چکند طنل کودنی د یو *آد مینگشت به اند رز گفتتی خفا ش را بد بده چه دشتی » چه گلشنی
عاقل نخو استپاکی جان خو ش از تنی
پر و ین » چکو نه جامهتو اند بر یدو دو خت آنکس که نخ نکر ده بيك عمر سو زنی
ازیککغزل
بی روی دو ست » دوش ثم بماهجرنداشت بهر بلند » چهره زخاور نمینمود آمد طبییب بسرسر بیمار خسو یش » لك دانی که نو شداروی سهر اب کی رسید دی » بلبلیگلی زقفس دید و جاننشاند بال و پری نز د چو بدام اندر اوفتاد پرو انه جز بشوق در آتش نمیکداخت پشنو زمن » که ناخلف افتاد آن پسر
خرمن نکر ده تو ده کسی موسم درو
سو زو کدازشمع ومن و دل اثرنداشت ماء از حصار چر خ » سر باختر نداشت فرص تگذشتهبو د و مداو | ثمر نداشت آنکه که او ز کالبدی بیشتر نداشت بساردگر ابید رهایی مگر نداشت اینصید تیره رو ز مگر بال و پرنداشت میدید شعله در سر و پر وای سرنداشت کزجهل وعجب» کوش به پند پدرنداشت درمزرع یکهوقت عمل بر گر نداشت
من اشك خو یش راچو کهر پرو رانده ام دریای دیده تا که نگوبی گهر ند اشت
رو ز ی گذشت پادشهی ا زگذرگهی فر باد شو ق بر سر هر کوی و بام خاست پر سید ز ان بیائهیکی کو د کث بتمم کاین تابنا ک چیس تکه بر تاج پاد شاست آن يكجوابداد چهدانيم ما کهچیست پید است آنقد رکه مستاعی گر | نبها ست نز ديك رفت پیرزن ی کوژ پشت و گفت این اشك دیده من و خون دل شهاست بار | به رخت وچوب شبانی فریفته است این گ رک سالهاست که با گله آ شناست آن پارساکهده خرد و سلك رهزن است آن پاد شا که مال رعیت خو رد ء گداست بر قطر ۶ مرشك بتیمان نطاره کن تا پنگر ی کهر و شنی گو هر از کجا ست پرو ین »ب هکجرو آن سخن از راستیچه سود
کو آذچنان کس یکه نر نجد ز حرف ر است
امروز وفر دا
بلبل آهسته به گل گفت شبی من. به پیو ند تو یكر ای شدم کفت فر دا بهگلستان باز آی کر که منطو و توز یبامی ماست پا بهر جا که نهیبرگ گلیاست باغبا نان همکی بید | رند تدح ازلاله بگیرد نرکس نه ز مر غان چمن کمشده ایست نه زگلچین حو ادث خبر ی است هیچکس راسربسد خوبی نیست گفت رازی که نهان است بسین هم از اسرو زسخن باید گنت
که بر ا از تو تمنامی هست گر تر | نیزچنین ر ابی هست تا ببینی چه تماشاهی هست هر طر ف چهرة ز یبابی هست همه جا شاهد ر عناهی هست چمن و جو ی مصفای هست همه جا ساغرو صهباهی هست نه ز زاغ و زغن آوایی هست نه بگلشن ا ثر پا هی هست همه رامیل سدارابی هست ارت د ده بینا یی هست
کهخبر داش تکهفردایی هست
امیدونومیدی
به نو میدی»سحر که , گنت امید
بهر سو دست شوقی بو د بستی کشیدی بر در هرد ل سهاهی ژ بو نیهرچه هست و بو د از تست بسا ست اي نکار بی تدییر کر دن بدین تلخی ند یدم زندم گانی نهی بر پا ی هر آزاده بندی پاند و هی بسو زی خر منیوا غبارت چشم را تار یکیآمو خت دو صد راه هو سر اچاه کر دی
ز امو اجتوا بمن ءساحلی نیست
۱1
که کسناسا زکاری چون تو نشنید بهرجا خاطری د ید ی شکستی زسو زی»ناله ای؛ اشکیو آهی بسا ط د بده اکآ لو د ازتست جو انان را بسرت پیر کر دن بدین بی بایگی بازار کانی رسانی هرو جو دی راکز ندی کشی ازد ست مهری دامنی را شرارتر یشها ند يشه و اسو خت هز اران آر زو راء آه کردی زتاراج توفار غ ءحا صلی نیست
مراد رهردلی »ءخو شجایکا هیست دهم آز و ده گا نر ا بو بیاهی دلی رااد دا رم با پسیامی عر و سو قت ر اآر ایسش از ماست غمی راره ببند م با سرو ری بهر آتش » گلستانی فر ستسم خو شآن رسزی که عشتی رانویداست بگفت ایدوست» کردشهایدو ر ان مرا با رو شا یی نیست کاری نه یکسا نند نو ید ی و اید درآن بدت که من اسید بو دم مراهم بود شادیهاء هو سها براد لسرد ی ایام بکد اخت چراغ شب زباد صبحگه برد سباههای محنت جلو هام بر د شبا نکه در دلی تنگ آر میدم ند یم نا لهای بو دم سح رگا ه تو بنشیندردلی کاز غمبو دپاک چ و کویاز دست مابر دند فرجام
گذشتابید و چو نبر قید ر خشید
بسوی هر ری تا ر یکث راهیست شوم در تیر ه کیها رو شدایی نشانم بر تدوی را با اسلا مسی بنای عشقی راپید ايش از ماست سلیسما نمی پدیرد آ رام زموری بهر سرگشته » سامانی فرستسم خو شآندل کاندر آن نو و امیداست شما راهم کند چون مابر یشان که ماندم درسیاهی رو زگار ی جهان بگر یستبر من بر تو خندید بکر د ار توخود رامی ستودم چمنها » مر غها »کلهاء قفسها همان ناساز کاری» کار منساخت کلدو شینه یکشب باندو پ برد درشتی دیدم وگشتم چنینخرد شدم ۱شکی وا زچشمی چکیدم شکنجی د ید م وگشتم یکی او خوشند آری بر ا دلهای غمنا کث چهفر ق ار اسب تو سنبود یار ام
هماره کی درخشد برق امید
اندوهففر
بادو کهخو یش پیرز نیگفتو قت کار از ب که بر تو خمشدمو چشمدو ختم ابر آمد و گرفت سرکلبةُ برا جزن کهدستم از همه چیزجهانتهیست بیز و کسیبکس ندهد «یز مو زغال بر بست هر پرنده در آشیان خو بش نو ر ازکجابه رو زن بیچاره کان فتد ازر نج پاره دو خستن و زحمترفو یکجای و صله در همه جا بهام نماند دیر و ز خو استم چو بسو زن کنمنخی من بس کر سنه خفتم وشبها مشاممن زاندوه د برگشتن اند ود بامخو یش پرو یز نست سقف منءاز بسشکستگی هنگام صبح درعوض پر ده»عنکبو ت در باع د هر؛ پهر تماشای غنچه ای سیلا پهای حا د ثه بسیار دید هام دو لتچهش دکهچهر رز در باند,گان بتافت پر و بن»توانگرانغمسسکین نمیخو وند
کاو خ ! ز پنبه ر يشتنممویشدسفید کمنو رگشت دیدهامو قابتم خمید بر بنگر بست زا رکهفصلشتار سید ه رک سکهبوده برگ زستان خود خرید اينآر ز و ستگر نگری»آنیکی امید بگر بخت هرخزندهود وگو شه ایخز بد چو کشت آفتاب جها نتاب ناپدید خو ناب دلم زسر انگشتها چکید زین رویوصل هکردم؛ازآن روزهم د رید لر ز بد بند دستمو چشممدگر ندید بویطعام خانة همسا یگانشنید ه رک هکها برد یدمو با ران» دلمتپید در برفو گلچگونه تواند کسآربید بر با و سقف ر یختهام تار ها تنید بر پایین بهر فدمی خار ها خلید سیلسرشکک ز انسبب | زد یدام دو ید افبال از چهراه ز ببچاره گانو سید
بیهودهاشمکوب کهسردست این حد ید
ایر نجبر |
تابکیجا نکندن اندر آفتاب ای رنجبر ریختن از بهرنان ازچهره آب ایرنجبر ز بنهمه خوار یکه بینی ز آفتابو خا کكوباد چیست,زدتجزنکو هش یاعتابایرنجیر
از حقوق پا یما ل خو یشتن کن پر سشی چند میتر سیزهرخان و جناب ای ر نجبر
جملهآنان ر | کهچو نز الومکندت خونبریز وندر انخوندستوپای ی کن خضابای رنجبر
دیو آز و خو د پر ستیر ابگیرو حبس کن حا کمشر ع ی کهبهر ر شوه فتویبید هد آنکه خو در اپاک میداندز هر آلودهگی گ رکه اطفال تو بیشامندشبهابا کنبست کرچر اغت رانبخشید,اس تگردون رو شنی در خو ر دانشامیر انند و فر ز ندانشان بر دمآنا نند کز حکم و سیا ستآگهند
ه رکه پوشدجامه نیکو بز رگ ولا یق است
تاشو د چهر حقیقت بیحجابای رنجبر کید هدعر ض فقیرانراجواب ایر نجبر میکندسر دار خواریچونغراب ایر نجبر خواجه تیه وسیکنر هر شب کبابایرنجبر
غمسخور میتابدامشبساهتاب ای رنجبر توچه خوا هیفهم کردن از کتاب ای رنجبر کارگ رکار شغم استواضطراب ایرنجبر
روتومدها وصلهداری بر ثرابایر نجبر
جامهاتشو خ استورو بت تیره رنگ | زگردوخا کث_ازتوسی بیس تکردن اجتنابایرنجبر
هر چسه بنویسند حکام اندریدن محضر رو است
کس نخو | هدخو استن زایشان حسابایر نجیر
تس 4ات
بی آر رو
بغاری تیره : +رو دشی دمی خفت کمن ژنجم»چو خا کم پستسشمار بساست اینانز و او خا کساری شکستن خاطری در سبسدهایتنگ فسر دن درتنی »با کیز مجانی بنام ز ندهگی هر لحطه مر دن بخشت آسو دنو بر خا کخفتن تر | زین پبس نخو اهد بو درتجی بر زین گو هرو زرء دامتیچند بر ای خودههیا کن سر ایسی بگفتایدو ست»سار احاصل ا ز گنج جر سیمایدفگند این پشتهاز پشت ثر ابهتر که جو ید نام ,جوبی
سرا افستاددگی آزادهکی داد
دران خفتن» با و گنجی چدین مت مرا زین خاکدان تبره بردار کشیدن رنجو کر دن بر دباری نهادن کو هر و بر داشتن سنگك همایسی را فگند ن استخوانی بجایآبو نان» خو نابه خو ر دن شدن خاکسترو» آ تض لهفتن که داذت آممان» یر نج گنچی بخر پاتابه و پیر ای چسند چر اغی»مو ز :ای»ذسر شی» ثبایی نخو اهد بودغیر از دحنت و ر نج ز ر و گوهر چهیکد امنچهیکمشت کهبا را نیستدردل آر زو بی
نیفشتا د آنکه بانند من اثتاد
سا را
چوبا بستیمدیو آز راد ست چو شد هر گنچ را ماری نگهدار نهان در خان دل » رهز نا نند چو ز رکر دید اندر خانه بسیار سبکبار ان سک و فتند از ین کوی زتن زان کا ستم کا زجان نکاهم
فسون د بو بی تا سر خوشتر
چهغمکر دیو کر دو ندستبابست نه ای نگنجینه میخو اهم» نهآنبار کهدايم در کمنعقل و جا نند گهیدز د از در آیدءکهز دیو ار نکر دنسد اینگل پسر خار ر ابوی چوه,چم نیست» هیچ از کسنخو اهم
عد وی نفس» در ز نجیر خوشتر
بهسر خا کث سل و ) ۵ ختر کی که نه پیو ند و نه با در دارم کر به ام بهر پدر نیس تکهاو ز ان کنمکر یه که اندر یمبخت شصت سالآفت ایندر یا دید
پدرم مرد زبسی دارو یسی دلسکينم_ از این غمبگداخت
موی ه#مسبا ره پسی اسان ر فستم
ی در
صو رت و سسنه بنا خن میخضست کاش روحم به پدر می پیوست مرد و ازرنج تهسیدستی رست دام بر هر طرث انداخت کسست هسج باهیش نیزتاد به شسست و ندرین کوی»سهدا رو کر هست
ذامر | دید > در خانه (سه سس مرف
همه دیدند که التاده ز بای آب دادم پدر چون نانخو است هملباداشت ار یاه هم فش اپنهمهبخل چر | کرد » سکر
لیکک رو زی نگر فتندش دست دیشب از دیدة من آتش حست دل سن بو د که ایام عشتکنست من چهمیخو استم ازگیتی پست
آه از بن آدسی دیو پر سست
پایمال آز
دید مو ری در ر هی پبلیستر کک منچنین خردو نز ارم ز انسبب پاو بر د م » کار کر دمهر نفس ره سپر دم رو زهاو ساهها خا کر | کدديمباجان کنسدنسی دانه آ و ردیم ازجویو جری خو یکر دم بابد و نیکك سپهر فل با این جثه دارد فبلبان نان فیل آماده هرشام و سحر فیل و اشد ز یناطلس ز یب پشت فیل می با لد به خرطو م دراز
کارم از پر هیزکاری بهنشد
کفتباید بو د چون پیلانبز رک کهنه رو ز آسایشی دار م.نه یم - نه گرفتم مزد» نه گستند بمس ا وتا دم بارها دررا هسها سا ختسم آ راسگاه و مأمشضی لانه پر کر دیم با خشکك و تری نیکیم را به شمرد آن سستبهر دنبد بن خردی زبون آسمان آب و دان بو راندرجوی و جسر بر دباری بو ررا افگندو کسئست مورسی سو زد بر ای برگگ و ساز جز به نا ال حرص ؛ کس فر پهنشد
هه ۲ات
او فتاد ستیم زبرچر خ جور
آسیای دهر را چون کندسیم به کز ین پس ترکث گو یم لانهر ا
از چه کیتی کر د بر من کار تنوگ باید اینسنک ازمیان برداشتن من ازاین ساعت شدم پیلدمان انة مورا نکجا و پیلسست حامی زو راست چر خ زو ربند بعداز ین با ست مار اچشم و کوش فیلگفت اینر ا» مشکل و اگذار کر شوی یک لحظه بامن هسسفنر کریایی یک سنر بارا زپی من به رگا میکه بنها دم بخاکک من چه میدانم ملخ با بو ر بود همعنان من شدن » کار تو نیست درخیال آنکه کساری بیکنی ضعف خودگرسنجی و نیروی من لانه نز دیک است»از سندو ر شو
حلقه بهر دام خود بینی سساز
برسر ما میزند اینچر خدو ر کرچه پيدایيم پنهان و کمیم بهربو ران و آگذارم دانه را ازچه رو در راه منانوند سنکگ راه روشن دربرابر داشتن نیست اینجا جای پیل و پیلبان باید اندرخانژ دیگر نشست زو رمندم من آنتر سم ازگز ند کمنخوا هدداد چر خ کمفر و ش کار خو د میکنتر | بابا چکار هم در آن یک لحظطه پیش آید خطر در سر و ساقتنه رک باندهنهبی صدهزار انچونترا کردم هلاک هرچهبو د از آتشبا گشتدو د تو زاین ر اهدر بار تو نمست خو بشراکر دوغباریسیکتی نگر وی تاپایداری سوی من پیلی از مو ر ان نیاید»مو رشو آنچه بر دستی » بنادانیمباز تساتوانی ز بر پای من میای
فیل راآن سور ازدنبال رفت ناگهان اثتاد زیسر پ-ای پل رو حبیپندار» زربیغش امت جملگی هساية این اخگر یم حاصلی کش آبیار» اهر بسمنست
بار هر کس؛در خو ربار ایاو ست
هر کهرفتاز وهءبدین بنو الرفت ۵م کثیر از د ست داد و هم طلرل آنشست این خو دپسندی» آذشاست پیش از آن کابیر سدخا تستر یسم
سوز د ار یک خو شد»ءگر صد خرمنست
بوزه هرکس بر ایبای او س-ت
خر ناراجروز کار تهالتازهر سیگفتبادر ختیخشک . کهاز چهر ویترا هي بر گذو بارینیست
چر ابدینصفت از آفتاب سو خته ای شبگوله هایبن از روشنیچوخورشل ند چر ا ندو ختتبایتو ءدر زینور وذ شدی خمید,و بیب رگ۵و بارو دمنز دی بر اصنو برو شمشادو گلشدندندیم جو ابداد کهبار ال» رفیق نیم رهند توقدر خرمی نوبهار عمر بدان ازان بسوختن بادات نمیسو زد شکستگی و درستی تفاو تی نکند
زمن بطر فچمنسالها شکوفه شگفت
بگر بطر ف چمن؛ آب و آبیارینیست بب رآ وشاخة مندذره غباری نیست چرابهگوشتو از ژاله گو شواری نیست بز بر بار چفاهچو ۵تو بر دباری نیست تراچهش د که رثبتی و دو ستدارینیست بر و ژحاد!ه»غیر از شکمب:یا رینیست خز ان آلشن بارا در بهارینیست کاز بنسموم:؛ هنوزت بجانشرارینیست سنو تراچودر ین بو ستالقر ارینیسست
ز دهرءدیکر م اسسال انتظا رینیست
1
بسی به کارکٌ چرخ پیربردم ونج تو نیزهمچو منآخرشکسته خو اهیشد گهیکر ان بفرو شندمان که ارزان هر آن فما شکز ین کارکه برو نآید هر آنچه بیکند ایام بیکند با با بر و زگارجوانی» خوش اس تکوشیدن کدام غذچه که خو نشبدلنمیجو شد کدام شاخ هکهدستحو ادثشنشکست کدام قصر دل اثر وزوپایسحکم اکر سفینة با » ساحل نجات ندید
گهیشکستکی آکه شدم ک هکارینیست حصار بان قضار | ر فر اری نیست به نرخ سودگر دهرء اعتبارینیست نمامنقش فر یباست» پودوتاریزست بدستهیچکسایدو ست اختیاری نیست چرا که خوشتراز بن»وقتو رو: گارینست کدامگل که گر فتار طعن خاری نیست کدامباغ که یکر و زشو وهزاری نیست که پرشباد قضا خاکكر هگذاری نیست
عجببدار » کهاین بحر ر | کنارینیست
تواناوناتوان
در دستبانو بی» به نخ یگفت سو ز نی . یامیر و یم تا که بدو زیم پارهای خندیدنخ کهباهمهجاباتو همر هیسم هر پارگیبهمتمنمیشود» در سست درراه خویشتن » اثر پای ماببین تو پایبند ظاهر کار خودی و بس
کر یکشبیز چشم تو خودر انهان کنیم
کای هر ژهگرد بیسرو بی پا چه میکنی هر جاکه میرسیم » تو باماچه میکنی بنگر برو ز تجربه تنها چهمیکنی پنهان چنین حکایت پیدا چه میکنی بارا ز خط خویش ؛ مجزا چه میکنی پرسندت ار زمقصدو بعنی » چه میکنی
چونرو ز رو شن اس تکهفر داچه بيكني
- ۲ 6
جایی که هستسو زنو آباده نیستنخ بااینگزاف و لاف » در آنجا چهمیکنی
خو دیینچنانند یکهندیدییر ابچشم پیش هزار دید؛ بنا چه میکنی
پندار » من ضعیفم و ناجیز و نا تو ان
بی اتحاد من »تو, توانا چه میکنی
گفتتیری با کمان »ر و ز نبر د نیرها بودتقرین؛ایبو الهو س باز ببداد تو سرگر دا شدیم خوش بکار دو ستان پر داختی مندسیچنداس تکا ینجاماندهام بيمآندارم کاز ینجو ر و عناد تر سم آخر بگذر د برجان من ز آنهمیلر زدء دلسندر نهان از زو میخو اه مکهبامنخ و کنی زان کرو و فته نشما ری مر ا به که با بایکدگر باشیم دوست 1۷
رکدل ارگر دیم درسو د وزیان
کاینستمگار ینو کر دی» تس نکر د درفگند ی جملهراء, در یکنفس همچو کاه اندر هو | رقصان شدیم برگر فسی یک بکک وا ند اختی دیکر ان رفتندو تنها سا نده ام برسن افتد آنچه برآنان فتاد آنچه بکذشست بریاران مسن که د را ند ازی برا هم نا کهان بعد ازی نکر دار خود نیکو کنی بهر با ن باشی» نگهد اری مر ا پار ءگی خر دا ستو امید رفو ست
اين شکابت»ا نیاید درميان
کر تو از کر دار بدبا شیبری گر بیکک پیمان » و فابیسنم ز آو گفتباتیر از سر مهر »آن کمان شد کمانر! پوشه » تیر اندا ختن تیر یکد م د رکماندار ددر نگ ماجز این یکر ه»ر هینشناختيم کیست کاز جور قضاآو ارهنیت عادت با این بود» برها مسکیر در زی ایام را اندازه نسست چون ترا سرکشتگی تقدیر شد ز بنمکان» آخرتو همبیر و نروی ازمنآنتیری که بیگر دد جدا آگهم کاز بند منپیر و ۵نسشست تی رکشتن در کمان آسمان این کمانر! تیر »مر دمکشته اند چر خو نجم» هستی ما میبر ند ره نمی پر سیمءایا سیسرو یسم کاشرو زی زینرة دو رو دراز کاش آن فر صت که پیش ازباشتافت دید 2 دلکا شکی بیدار بود
کسنخو اهد یات وکر دن بد سری یک نفس » آز رده ننشینم ز تو در کمان» کیتیربا ند جا و دان تیر ر اشد چاره باوی ساختن این نصیحت بشنو » ای تير خدنگ هر که بارا تير دا د» اند اختیم تب رشتی» از کمانت چارییست نه کما ن آسایشی دارد ءنهتیر جو روبد کار یش» کاریتازنیست بایدترفت» ار چهرفتن دیرشد کسچه مید اند کجا یاچونر وی منچه بید انم که ر قصددرهو | منچهبيدانم کهاندر خوننشست بهر افتادن شد» اینبعنی بدان سر کار اینست» ز ان س رکشته اند با نمی بیضیم وبا رامیبر ند تا کهنیر و ئیست در پاسیر و یم بازگفتن میتو | نستیم باز میتو | نستیم آنرا با ز یافت تا کمند دزد بردیواربود
حقبقت ومجاز
بلیلی شیفته میگفت بسهگل گفت» ابر و زکه ز یباو خو شم چو نکه فر داشد و پژمرده شدم بتن این پیر هن دلشکش من حرفامر و زچهگو بی,فر داست همهجابوی حو شو ر وینکو ست عشق آنس تکه در دل گنجد بهر معشوقه بمیرد عسانسق
که حمال تو چراغ چمن است رخمن شا هد هر انجمن است کیست آنک سکه هو اخو اء من است چ و شام بیایی کفن است که تو ر ابر گل دیگر و طن است همهجاسر و و گلو یاسمن است سخن استآنکه همیبر د هن است کار با یدسخن است؛ اینسخن است
چو نذو» بسیا ردریننار و ناست
خحاطر خشنود بطعنه پیش سک یگهت کر بهکایسمکون قبیلة تو بسیتیر »رو ژ و ناشادند میان کوی بخسبیو استخو ان خابی بداختریچو تو را کاشکینمیز ادند برو بمطیخ شه یا بمخزن دهتان . بشهر وقر یه بسیخانهها کهآباداند
کبابو مر خو |نیراست9 شیر طمممن زحیله ام همه کار آگهان بفر یادند
جفایزان نکشیدست یکتناز ماءليك پگنت راست نگردد بنای طالعبا مرابه پشت سرافکند حکم چرخ» زخاق کسی بخانه مردم بمهمانی رفت بروزی دگر ان چون طمعتوانم کر د تو خلقدهر ندانستهای چهبیبا کند کسیبه لطف بدر ماندمگان نظر تکند هز ارمر تبه» فقر از تو انگر ی خو شتر نخست ر سم و رماءدر ستکاری ماست برای پرو رش تن » بدام بدنامی پیهوی و هو سءنو ع خود پر ستشما ز جورسالومهایدوست کسنر ست» تمام بهچهر ههامنگر» خاطرشیکسته بسیاست منز فتادگی خو بش هیچ غم نخو رم اسیر نفس تو بی » همچو ما گر فتار ان
نو شاد باش و دل آسو ده ز ندهگان ی کن
کرسیعان شما بیشتر زهفتا د ند چراکه از از لش پایه ر استننهادند شکفت نیستکر م دوبر وینگشادند؟ که روز سورکسی از پیش فرستادند مر ازخوانقضاءقسمت استخو اندادند توعهد ها نشنید ی چه سست بنیادند در ین,عامله دلها زسنگه و پو لادند توانگر ان »همه بدنام ظلم و بیدادند قبیلةٌ 3 در آین دز دی استاد ند ند کسای که برد و را دنز مر ببصره و هنکام شب بغدادند اسیر فتنه د یاه و تير و مر دادند عر وسد هرچوشیرین و خلق فر هادند فتا ده گان چنین » هیچگه نیفتادند ز بند,بنده کی حرص و آزء آز ادند
سکان » به بد سری رو زکار معتادند
خوانکرم
برسر را هی »کدا پی تیرمرو ژ کای خداء بی خانه و بی رو ز یم شد پر یشانی چوباد و من چو کاه سا ختم با آنکه عمری سوختم آسمان » کس را بد ین پستی تکشت هیچکس بانند من » حير ان نشد ایستادم درپس درهابسی رشتهر | رشتم و لی از ه مگسیخت پیش من خو ر دند مر دم نانگرم دید ه ام ر نگی ند ید از ر ختنو این تر از و » کر تر ازو ی خداست در زمستانم » تف دل آتش است آبر و برد م » ند ید م از تو رو ی کفتش اند رگو ش دل » رب و در د نیست راه کج » ر ذحق جلیل تو براه من بضه کاسی تسام گر پنا م حق کشا یی دفتر ی
نالا کرد باصد هو سوز زانش ادبار» خوش میسو زیم پیش باد »از کاه] سایش بخو اه سو ختم يك عمر و صبر آمو ختم چون بن ازد رد تهید ستی نکشت رو زو شب سر ذشته بهر نان نشد داد د شناسم کسی دنا کسی بخت را خو اندم و لیازمن گر بخت سنهمی خون جکر خو ردم زشرم سیر » يك نو بت نخو ردم نانجو این کز ی و ناد رستی از کجاست برث و بار ان خو ابگاء و بوذش است کمشد م » هرگز نکر دی جستجوی کر نبو دی کاردان » جر ء تو بو د کجرو ان راحق نمیکر دد دلیل تابشت نز دك آیم پیست گام
حز د و اخلا ص نشنا سی در ی
ک رکننی آئسینة سا را نطر ماترا بی وشه نفرستا دهایم دست دادیمت که تا کاری کنی پای داد یمت که باشی پابجای چشم دادم تاد لت | یمن کند موش دمیدم جان پاک تا نو خاکی را منظم شدنفس ماکسی راناشتا نگذا شد کازما جه ۳ سب جز رعمت و احسان نبو د نمی بندد یکس » در بان با آنکهجان کردهاستبیخوا هش عطا این تو انایی کهدر بازو ی تست ِ بخشید ست »ای ناسپاس آنچرکفتی نیست» يكيكدر توهست عقلو ر ایوعز م و همت» گنج تست عار فا ن چون ی 1 نسیکو لیم سا ئثل د ر مزن نکه بر خو ان کر یمان کر دپشت
3۳ 1 رشتی » کیفر خو دکا مهاست
عیبها بت 9 بت سر بسر کرد د «نر نچه میبا بست داد ن » دادم ایم درهمی کر هست,دینار ی کنی و ۱ ها ز 4 رها نی خویش را از تنگنای بر تو واه زز راه زندگی» رو شن کند خیرکیها دیدم از یکمشت خاک ۱ ی عجب ! خو درا پر ستیدی و بس ای ۰ ۰ ین بنا از بهر خلققی افر اشتیم هیچگاه | ین سفره بیمهمان نبو د کم نمیگر د د ز خو ر دن » نانبا نا ن کجا د ارد » د ریغ از ناشتا شا هد پخت هد.بخت است ودر پهلو ی ت دسست ۳5 ۰ نکنجد هیچعس را درقیاس کنجها داری و هستی تنگدست بهتر بن گنجورسعی و ر نجتوست دست ۲ ستو با ز و ی تو انا خو استند چو نز دیایندردر دیگر مزن ره زلئیمان بشنو د حرف درشت شست
و ر: : ر نهبهر نابجو یان »نابهاست
هچ خو دیین؛ از خداخر سندئیست ز ینهمهشادی» چراغم خو استی نو رحق» همواره در جلوه گر یست
گنین ما با شو بهربا برو ی
شاخ بی برءد رخور پیو ندئیست ا زکر یمان؛از چه ر و کم خو استی آنکه آکه نیست ؛ از بینشبر یست
همصفا از ماطلب» هم و نگاو بو ی
زارع باءخوشهرا خرو ار کرد هرچ هکم کر دند» او بسیا ر کر د تا نباشی قطر ه »در یا چو نشوی نانه ای ک مگشته » پیداچو ن شوی خوندل مر غیبباغ ر فتویکیمیو ه کندو خو رد ناگهز دست چرخ بپایش رید سنکه خو نین بهلانه آمد وسر زیر پرکشید غاتید چو نکبو ترباباز کر دهجنگ بگر یستمرخ خر دکهبر خیزو سرخ کن . مانندبالخو پش. »مر انیز بو چنکث نالیدو گفت خو ندلستاین نه رنگوزیب. صیادرو ز کار »بمنعر صه کر دتنگ
آخر تو هم زلانه» پی دانه بر پسری درسبز هگر روی » کند تدست جو ر پر
آهسته بیو » ای یکن از شا خی و برو
ازخو نپرتو نیز بد ینسانکنندر نگ بر بام گر شوی » کندتسنگگ فتنهلنکگ در باغ وسرغز ار »سکن هیچگهدر نگ
میدانسعیو کار ءشمار استبعداز ین مار فتگانبنو بت خودتاختیم خنکگ
درحت بی بر
آن قصه شنیدید که د رباخ»یکیرو ز کز مننه دگردخ و بنی ماند ونهشاخی این با که تو آنگف ت که در عین بلندی گفتش تبر آهسته که جر منو همین بس تا شا م نیفتاد صدا ی تبر ازگوش د هقانچوتنور خوداز ین هیمه برافروخت آو خ که شدم هیزم و آنشگر کیتی
هرشاخهام افتاد در آخر به تنو ری
چونریشذمن کنده شدازباغ وبخشکید
از سو ختنخو یش همی ز ارم گر یم
کو دو لت و فیر وزیو آسا بش وآر ام خند ید بر و شعله که از دس ت کهنالی آنشاخ ککهسر بر کشد و میوهنیارد جز دا نش و حکمت نبو د یو انسان ازگفتة ناکرد؛ بهو ده چه حاصل آسان گذر د کرشب و رو زومهوسالت
از رو ز نخستین ارت سنکگر انبو د
از جو ر تبسر» زار بنالدید سپیدار از تيشة هیزم شکن وار نجار دست قد رم کرد بنا گاه نگو نسا ر کاینسو سمحاصل بو دو نیستتر ابار شدتو ده درآن باغ ءسحر «یمةبسیار بگر پستسپیدار و چنین گفت. دکر بار اندام مرا سوخت چنین زاتش ادبار ز ینجامه نه یک پو دبجاماندو نه یکتار درصفحهة ایام » نگل باد و نه گلزار آنر | که بسو ز ند» چو منگر به کندز ار کو دعویدیر وزیو آن پایه و مقدار اچیزیتو کرد بدینگو نه تور اخوار فرجام بجز سو ختنش نیست سز او از ایبیو, فر وشهنر این د که و باز ار کر دار نک وکن» کهنهسود یست زگفتار رو ز عملو مز دءبو د کار تو دشو ار دور فذکت پست نمیکر دو سکسار
اسر و ز »سر افر اژیدیر اهنری نیست
میبایداز اسسال سخن ر اند» نهاز پاز
درباینور
بالماس بیز د چکش ز ر گر ی بنالید الماس؛ کای تير ه ز ای بجز خو بی و با کی و ر استی بگفتا مکن خاطر خویش تنگگ بر نج ار نستر اجفاثی ز سد هم ا کنون»تر اش تو کردد تمام ه#میندم »فروز انو پا کت کنم در بار بگر بست و هر نهان بدین خر د یم » آسمان در تست بر | هر وگدی هر پی و بندبو د کهاین نیش کبن بدست تو داد ببیخشایلختی » نکهد | رد ست نه آسایشی باند اند رتم بگفتا چوزین دخهه بیرو د و ی بشو یبم| ز رو بت این گر در ا چو بر د ار داین پرده را پرد: دار درآنحال»دانی که نیکی نکو ست
بهر لحظه میجست از آن اخگر ی زبید اد تو » چسند نا لم چو نای چ ه کر د م که آز ارمن خو استی تر از وی چرخت گر ا نکر ده سنکث کز ین کار ؛ کارت بجسائیر سد بر و یت کند نیکبختی سل م پبند ید دو تا بنا کت کنم که آ و خ ! سیهشد بچشمم جها ن بد ۸۱ بلا ی تو ا نگند و کشت بخشکید پا که »این چهپیو ندبو د فتاد ایسن و جود نر ارم ءفتاد شکست اینسر در د مندم ءشکست نهرو نی به رخسا رة رو شنم بز پیا یی خو یش : مفتو نشو ی بخو بان د هیم این وه آو رد را بخنها ی پنها ن شو دآ شکار
که نی تو مغزی و ر فتست پوست
م۳"
سو م بار» برخاست با نگ چکش بگفتای ستمکار » مشکن مر | و فا داشتم چشم و د یدم جفا بگفت ار صبو ری کنی یكنفس چورفت این سیاهیو آلو دگی دلت گر ز انديشه خون کر دهام بر ید م » ولی تيره و زشت را چو ببنند روی دل آرای نو چو پرسند از سوج ایسنآبها بتی چون بکردن در اندا زد ت چو نقاد چر خ از تو کلا کند چو ز ینداستان گفتگو ها رو د چو هرد م بیفز ایدت خواستار چو بید ار بخستی بیند تورا چو بر چور خو بسان تبسم کنی چو د رمیغز نت جا دهد گو هری چو در تیر گی »رو شنایی شوی
چو ببر و نن کشی ر ختز ین تنگنای
بناگاهبرهم شد آآن رو ی خو ش به بد رایی » از پا میفکن مرا بکشتم زهر رو ی » خو ردم ففا کشد با ر جو ر تو بسیا ر کس ادساندد زو نیو فدرسودهگی بچهر آب و رنگت فز و ن کر دهام شکستم» و لیسنکو انگثشت را چو آ که شو ند ا زتجلای تو از ین جسلوه هاء ر نگها » تابها فراتر ز دل ءحایکه سازدت چو هررو ز نرخ توبالا کند چو این آب حیو ان بهجوها رو د چوآ یند سوی تو از هر کنار چوبر دیگر ان بر کز یند ترا چو این کوی تار يك را گم کنی چو بنشا ندت اندر انگشتری چو آما ده دلسر با یسی شوی
چو اقبال کر دد تو را ر هنما ی
تست وق ۳ سه
چو آسو دگیز ایداینرو زسخت چو پر ايه ها با ندت درگرو چو افتادی | ندر ترا زوی بهسر رهایی دهددت چو زین رنجعا چو با زارگا نان خرندت بزر چو دبهیم شا هت نشیمن شود بیاد آر» زین دکسه ننک مسن جو نام و خو | نند در بای نو ر پر اهر جه فیمست نهد رو زگار چر سشا طهء ر خسدارت آر استم او رو زی که از حصن کان آمدی بدین گر نهرو شن نبو دیو پا کل حدیث نهان چکش وش دار
چو فر خنده گر دی و پیر و ز بخت
چوبینی ر ۶ نيك و آئسن نو چوصد راه داد قگر فتست بپهر چو ریز ند برپای توگنجها بر ندت زشهری به شهرد گر جو ازدید نت دیده روشن تود زسنگیستی آهین و سنگت سن درو دیم بهرستزانر اه دو ر بدارا زمن و این چکش باد گار فز و دم دو صدءگر یکی کاستم بس آ (و ده و سرگر ان امدی بهم بو د مخلوط الماسو خاک نکین سازدت چر خ داگو شو ار
بدین درک نسو ر :در میز نم
سا تا
دز دخانه
حکایت کر د سر هنگیبه کسری فر ار بهای چا بك را گرفتیم بخون کشتگا ن »شمشیر شستیم ز پای بادر ان کنديم خلخال زجام فتده» هر تلخیچشید یم بگفت این خصمر اءر اندیم ابا کجا باد زدبیرو نی در افتیم از ین دشمندر انگندن چهحاصل ز غفات »ز بربار عجب رفتیم ندا ده ابره را از آسترفرق درین دفتر» بهر رمزیرسيديم دو یدیم استخوانی راز د نبال فسون د بورا» ازدل نهفتیم
پلنگی ج-ای کرد انسدر چر اگاه
کهد شمن را ز پشت قلعه ر اندیم کر فتاران سسکین را ر هاندیم بر آتشها ی کین »آبی فشا ندیم سر شک از دیده طفلانچکاند یم همانشر بت بهبدخو اهانچشانديم یکیزو کینهجو تره پیشخو اندیم چو دز د خانه را با لا نشا ندیم چو عمری باعد وی نفس باندیم ز جهلاین بار را باخو د کشانديم فبای ز نده کانسی رادر اند یم نو شتیم و به آهر یمن رساند یم زگ پندار را, از پی دو اندیم برای کر کث »هو پرو راندیم
هما نجا کل خو درا چر اندیم
ند | نستيم فرصست ر آبسدل نیسسبن
ز دام»ادن مرغ وحشی را پراندیم
دزدوفاصی
بر د» دز دی راسوی قاضی عسس گفت قاض یکاینخطا کاری چهبو د گفت ؛ بدکر دارر| بد کیفر است گفت»هان برکوی شغلخو یشتن گفت» آنز ر ها که بر دستی کجاست گنت آن لعل بدخشاتی چه شد گفت پی شکیست آن روشن نکین دز دی بنهان و پیدا » کسار تست تسوقلم برحکم داو رمیری حدبگر دن داری و حد سیز نی میز نمگرین رخ خلنی »ای ریق میبر م من جابه درو یش عور دست سن بستیبر ای یک کلیسم من بو دم بو زوو طشت ٩ نصا دز دجاهل .گر یکی ابر یسقبر د دیده دای عقل» گر بیناشسو نسد
دزد زر بستند و دزد دین ر هید
خلفی بسیاری رو ان از پیش و بس دز دکفت ازبر دهآز اری چهسود گفت ؛ ب د کار ازمنافق بهتراسست کفت هستم همچو فاضی راهز ن گفت» در همیان نابیسشماسست کفت ؛ بيدانيم و بیدانی چسهشد گفت ؛ بیرون آر دست از آستین بالدز دی» حسله درانبار تست من زدیو ارونسوازد رسیبری کر یکی باید زدل » صدسیز نی در ه سر عیتو قطاع ااطر یسق نو ربا و رشوه میسگیری بزو رو خو دگر فتیخانهاز دستیستیم تو سهدلسدر ککو حکوو سند دزد عارف »دفتر تحقیقی برد خو دفر و ندانژو دتر رسو آذسو نساه
شحنه بارا دبدو قاضی راندید
تا ۳۸«
سنبراه خود ند یدم چاهرا میز دی خود » پشتپا بر ر استی دیسگر ایگندمنمای جو فر و ش چیر دستان دیر بایند آنچههس.ت در دل باحرص آلایش فر و د دز داگر شب» گر میغما کر دنست
حاحت ار سار ا» زراءر استبر د
نو ید یسدی » کسچ زسکر دی ر اه را راستی از دیگر ال بیخو استی پار دای ع-جب؛عیبخو دسپو ش بیبرند آنکه زدزد کاهدسست نیت پاکان» جرا او ده بو د دز دی حکام »رو ز رو شسن است
دیو »۱2 ضیر ابهر جا خو استبر د
دکانر با
اینچنین خو اندم کهرو زی رو بهی حیلة رو باهی اش ازیساد رفت کر چسه ز آئین سسهر آگاء بو د یره رو زش کر د ءچرخ یلفام باهمه نردستی » از پای او فتاد گر چه ذرتیرنکگساز ی د اشت دست حسرص ؛ بارسوائیش هبراه کر د
سود رو زکا رو یا را مينداشت
پسایبندتاه گشت اندر ر هی خانسة نر و بر را بنیاد رفست در چه بودء آشیر »این رو باه بو د تاشودر و شن کهناگر دیست خام دل به رنج و تن به بد بختی نهاد بند نبر نگ قضا یش » دست بست تیغ ذلت » نا خذش کو ناه کرد بودوفت رفتسن و پابی نداشت
آهنیسنگین ءدمش ر | کنده بو د بیسفشردی اشکسم ناهار وا دام تادیب است ء دام رو زگار با کیانها کشته بو د اینر و بهك خیرهگیها کر دهبو داینخو د پسند با کیانی سا ده از ده د و رکشت از بلای دا م و ز نسدان بی خبر کفت رو به ایندر و ابو ان باست هست با را بهتر از هر خو استه ساده و پا کیزه و ژیبا و نر م می فر و شیم ان دم پر بشم را کر دمیا را خر ید ار ی کنی گر زمهر ؛ ايندمبهبندیمت به دم کر زرسم وراهساآکه شوی گر که بر بندی درچون و چر ا
باید آن دم کت کندن ز تن
برگ را میدید » ابا زنده بود می گز بسد ی حلقسه و سسمار وا ه رکه شد صیاد » آخر شد شکار زان سب شد صید ر و با ه فلك خیر هگی را چا ره ز ندانست و بند برسرآن تله و روبه گذشت کفت ز ان کیست این ابو ان و در بو ستین دو زیمو ايند کان ماست اند رین دکان » دسی آ ر استه همچوخزشا یانوچو ن سنجاب گر م بازکن و فت خر پدن » چشم وا همچربا : یکث عمر طر ار ی کفی را هرا هرکز نخوا هیکر د گم با کبانی ب سکنی ؛ رو بهشوی سودها بینی در این بیع و سر ی
وین دم نیکو بجایش دو ختن
با کیان را این مقال آمد پسند کفت باید دید کالا را نخست کرخر بداری ءدر آیاندر د کان ما کیانر | آن فر بباز واه بر د کاش میدانست ر و به ناشتاست تا دهن یگشو د بهر چند و چون آن دل فار غ » زخون آ کنده شد ره ندیده » روی بر راهی نهاد هیچ نگر فتو گر فتند آنچه داشت برسر آنست ناس حیسله ساز تادرآن ره » سر بپیچاند ترا اهرمن هرکز نخو اهد بست در در جوار ت»حرص زاند کانکشو د تاشو یبیدار » ر فتستآنچه هست
باسسافر» دزد چو ن کر دیددو ست
گفت : برکو دمت ای رو باه چند و رنه » این بیع و شری ناید درست نر خ » آنکه پرس از بازارگان راست اندر تله رو باه برد و ان نهد کان است » دکان و پاست چنک رو باه ازگلو یش ر یختخون و ان سربی با کث » ازنن کنده شد چشم بسته » بای درچاهی نهاد همگذشت ا زکار دم » همس رگذشت که کند راهی سوی راه تو باز و اندرآن آتش بسو زاند ترا تاتسرامیافتد از کو سش گذر که تو بر بند ید کانخو بش زو د تابد انی کیستی » ر فتی ز دست ز اد و برکآن مسا فر ز ان او ست
گو هرکا ن هوی جز سنگ نیست
آب ورنگش جز فریبو ز نگنیست
دیدنو نا دیدن
شبی بمرد مکكچشم»طعنه ز د مژ ان هميشه بارجفا بر دن و نیاسو دن ز نیکوزدتو کل وخا روردموحیو ان چ وکارگرشد:ای»مزدسعیوونج توچیست ز بز متیر #خو د» رو شنیدر یخمدار جو اب داد که آئين کار دانان نیست کنایتی استد رین ر نج رو ز خستهشدن بر احد یت «وی و هو س بمکن تعلیم نگاهباتی منک تن است پیشچسشم اکر پی هموس و از خو ینببگشتم بپای خو یش نیفونده روشنی هر گز نه آگهیست» ز حکم تشضاشدندلننگ مگو چر امژ گشتم من و تو سر دمچشم هز ار سسئله دردفتر حقیفت بود زدلتپیدن و از دیده رو شنی خواهند
ز کوه و کا» گرا نسنگیو سبکباری
کهچند بیسبت از بهر خای کو نهبدن هميشه رنج طذب کر دن و نر نجیدن نمامدیدن و از خو یش هوچ نادیدن بوقت کارضروری است کار سنجیدن کهر وشنست ازینبز م»ر ختبرچیدن بخو اب جهل فز ودن»ز کارکا «یدن اشارنیاست در ین کارشب نخو اییدن هنر و ران نپسندند خود پسندیدن چنانکهر سهو رهپاست رء نو ر دیدن کنو ن نبو د در ادیده» جایگر دیدن آگر چه کار چر ا است نو وبخشیدن نهمر دمی است» ز دست زمانهنالیدن از ینحدین » کسآده نشد بپر سیدن و لی دریغ » که دشوار بو د فهمیدن زخوند ویدنوا زاشکچشم» غلتیدن
ز خاک صبروتواضع» زبا د» ر قصبدن
۳"
سبهر» مردم چشمم نهاد نامازآن هز ارفرن ندیدن ز رو شنی ائری
کهبود خصلتم»ازخویش چشم پوشیدن
هز ار مر تبهبهتر ز خو یشتن دیدن
هو آینفسچو دیو یستتیرهدل» پسر و بسن
بتر ز د یو پرستی است » خو دپرستیدن
درهوخفاش درآنساعت که چشمرو زبیخنت . شیندم ذره باخناش میگنت کهایتاريك ر ای»اي نگمرهیچیست چسرابا آفتصابت | لفتی نیست اکر ساهیم و کر رو شن ستبلیم تماه »۱ یسن شمع هستی را طفيليم اک رکل رست و کر یافوتشدمسیگ یکیر و نقگر فتازخو ویکیر نگ
چر ا باید چنین افسرده بو دن بینی » کر بروان آبی یکیرو ز فروغ آفتساب صبحکا هی نباید تر کث عتل و رای کنتن با ید دلبری ز یبا گزیدن بر اه عشق» کر دن جستو خیز ی زيك نم اوفتا دن : غرق گشتن بر ا همو ارهبا خو ر کنتگو هاست
بصیح زنده گا نی مرده بودن نجلیها ی بهر عالم افسرو ز فر و شو ید ز رخسارت سیاهی بشب دشتن» بگاه رو ز خفتن درو دید ن »جها ن یکسر ندیدن بشوق وصل صلحی يا سترزری زبادی جستن از دریا گذ شتن بدین خر دی دلم راآر زو هاست
ی ۱
چو رو شن هد رهم ز انچهر ر خشان تسرا گر نیز میل تسا بنا کسی است چهسو د از انزواو ظلمت ؛ اید وست بگ تآخسر حسد بث چسشسمة نو مر ا جشمست بس تار یک و نهنا کث ازآن رو زم کهمو ش کو رشد نام تر | آنانکهن-ز د خو یش خو اندند تو از افلا کث سیگو بی » مناز خا کث ز خط توف » بارا دور کر دند از آن رو ؛ تیرهگی را دو ستارم خیال من بو دخو ردی و خو ابی تسراافرو زد آن چهر ذر و زان چو خو رشه دشمن آز اد ی »-ن سوم کسر با خبالش نیز نسو ام مرا عمری بتار سکی پر بدد شنیده بیشمار ش ر نگگ و تاباست
تو خه د رو ندال ء صباحبنظر با شی
چه غمگرموج دنم یا کهتو فان نطرچونمن بپوشاز هرچهخاً کیست باندی خواه را ؛پستی نه نیکو ست چه میگو بی به پیش مر دم کو ر چه خوا هم د بدن از خور شیدو فلا کث سیه رو ز یسم ء رو زی کسر د ایام سر ابستند چشم » آ نگاه ر انسدند سرا آلو ده کر دند و سر اپا کش شما را همنشیین نو ر کر دنسد که چشم رو شنی دید ن ند | رم
رخ دشمنچهتار یک و چه رو شن
نهم ز انديشه »چشم خو یش بر 8م
به از یک لحظه روی مهر دیدن
و لیسن موش کو ر؛ او آفتاباست
چاه بر د از پتل زا بیتاست خفاش
بت 6 بح«
راهد ل
| ی که عمر یست راه پیمایسی لیک آنگو نه ره که قافله اش منز لش آر زو بی و شو قی است ا ی که هرد رگهیت سجدهگهست
از پیکسا روا ن آ ز مرو سالها ر فسی و ند انستی قفصه تلخیش دراز سکن بد و نیکك من و تو می سنجند
عمر ءدهقان شد و قضا غر بال
تو عسسباشو دز دخو دبشناس ما کیان و جود راچهاسان
چه عج بگ رکه.ود خود خواهد بهر هش هیچ شحنه راه نیافت با شب و رو زه عمر میگذ رد بمر اد کسسی زسانه اسکشت
بسوی دیدههم زدل راهی است ساعتی اشکی ودمی آ هی است جر سش ناه شبا نگا هسی است دردل پاک نیز د رکا هی است کهدر ینره» بهر قد م چاهی است کانکه راهت نمو د »گمر اهیاست زندهگی »رو ز کار کوتا هی است کر که کو هی کر پرکاهی است نر خماء نر خ گندم و کاهی است کهجهان » در طرف کمینگاهیاست تاکه با نند چر خ » رو باهی است *«جو ماءنفس نیز خو د خواهیاست دز دایام » دزد آکگا «سی است چه تفاوت که سال يا باهی است
گاه رفقی و گاه اکرا هسی است
ی
رفویوفت
گفت سو زن بارئو گر و قتشام رو زو شب»یبهو دهسوزنیز نی من ز خو ن»ر نگینشدمدرهشتتو ز بنهمه نخها ی کو تاء و باند کهز بون کر دیدم و کهناتو ان چون فتادم یا فر و باندم ز کار بیبریهر جا که بییخو اهی بر ا من بسر ءاینر اه پیمو دم 4سمسی گاهم انگشتا:ه میکو بد بسر کر تو ز اسایش بری کشتی و دو ر گفت در با سخ رف وکر کایرفیق ز بنجهانوزینفسادور بو و رنگ رو ز می بیتی توومن رو ز کار تو چهمید انی چه پیش آر دفضا ناله تو ازنخ و ابر یشم است
توچه بیدا نی چها بر من ز سید
شب شد و آخر نسشد کایت تمام هر دمی صد زخم برین مسیسز نی سکهخون میر یز د از انگشتتو که شد م سرگشته » گاهی پا بیند که شکستم» که خمیدم چون کمان توهمی راندی به پیشم بافشار بیفز ایسی کارو بیکاهی سرا خون دل خو ردم؛ نیاسو دمدسی کاه رو (م میکشد ءگاه آستر بهرمن اسا بشی با شد ضر ور نیست هرر هبوی» از اهلطر یسق تو چهخواهی دید با اینچشمتنگ کار می ینیتو و من عیب کار من هدف بو دم قضا را سالها منخبر دارم که هستی یکدماست
سویین شدز ینسیهکاری سفنید
اج سا
سو زنی »بر تر زسو ز دانیسستی من نهان رابینم و تو آشکار من درینجا هر چسه سو زن میز نم منچ و کر دم خسته »فر صتبگذرد چو نکه تن فررسو دنی و بینو است چو ندلشو ریده رو زیخو نشو د دیده راچون عاقبت نادیدن است از چهو امانم»چو فر متر فتنی است خرقه ها با سو زنی کر دم وفو
خو ندگر شدءخوندلخو ر دندکر پساره هر جامه و اسو زنبدو خت پارة جان در رک و بند است و بی سو زنسی باید که در دل نشکند جهد و ابسیار کن» عمر اند کیاست کار دانان چسون رفو آمسو ختند عمر را باید رفو باکار کرد
کار را ازوقت ءچو نکر دیجدا
آکسهی ازجامه » از تن نبستسی تو یکی سیداننی » اسا منهسز ار سو زنی بر چشم رو شن میز نم چونگذشت » آنگه کهبساز شآو رد گر هم از کار شبفر سایی» رو است به کاز آنخو ن»چیر ها یگلگونة ود بسه که نیکو بنگر د تارو شن است چوننگویم» کاینحکایت +گفتنی است سو زنی کآن خرقة دلدو خ تکسو تسوند یدی پاره گیسها ی جکر سو زنیمدر نگپیر اهن بد و خت سو ز نش کی چارهخو اه د کر د» کی جای جابه » بخیه اندرجان ز ند کار را نیک و کز ین »فر صتیکیاست پار, های و قت بر هم دو ختند و قت کسم را باهنر » بسیار کر د این یکی کر ددتباه ء آن یک هبا
کر چه اندر دیده و دل نو ر نیست
تانفسباقیاست ءتنمعذو ر نیست
خلید خارد رشتی بپای طفلی خرد بهم بر آمدو از پویه بازماندو گر یست بکفتمادر شاين ر نج او لینقدماست . زخارحادثه ؛ تیه و جودخالی نبست هنو ز نبکكو بد زندگی بدفتر عمر لخو اندهایو بچشم تور او چاهءیکیست و پای؛چو ننو در افتادهاندبسطنلان نیوفتادهدر ینسنکلاخ عبر ت»زسیسست ندیده زحمت رفتار» ره نیاموزی خطانکر ده»صو ابو خطاچهدانی چیست دل یکهسخت ز هر غم تبید» شادنماند کسیکه ز وددلآز ر دهگشتدیر نز یست ز عهد کودکی» آباد؛بز رگی و حجابضنفچوازه مگسست»عزمقو یست بچشمآنکه د وین دشت» چشم روشن بست تفاو تینکندءگر ده است چه ءیابیست چوزخ مکا رگرآمد»چهسرچهسینه»چه پای چوسالعمرتبهشد»چه یکك»چهصد؛چهدویست
هز ار کو ءگرت سدره شو ند» بر و هز ار رهگر ت از پاد ر افنند » بایست رو باهنفس
زقاعه ساکیا نی شد بسه دیوار بناگه رو بهی کسردش کرفتار زچشمش برد ؛ وحشت ر وشنایی بز دبا ل و پر » از بسیدست و پایی ز رو ز نیکبختی یا د ها کسرد درآن دربانده گی » فر یاد ها کرد فضای خانه و باغش هو س بو د چهحاصل»خانه دو راز دسترس بود پیاد آو رد زان اقسیم ایسمن ز اه و خوابگاه و آب و ارزن
۳ * ۳
نهان باخویشتن بس کفتگو کرد که تد بیر ءاحو الی ز بون داشت بباد آو رد زان آزاد گشتن ذه-و دن ر ه-رو ان خر دراراه ز دنبال نو آمو زاندو یدن 5 ود ن پر از بهر سایبسانی بکارهءاز کو د کان ,مش او فنادن برو به لابه کردازعجز » کایدوست بنه در رهگذار چون منی دام ؟سرفتم سیسنه تنسکم فشردی زسادر بی خبرشدکو د کی چند یکی را کو دک هسایه آز رد طمع دیو است » با و ی برنیا بی هوی و حرص و مستی»خو اج باشند دچار ز حمستی تاصید از ی مباش| ینگو نه بی پرو | وبدخو اه چهگر دی هر زه در هرو هگذار ی بکفت ارتیره دل یاهر زه گر دیم ز رو زخردیم » خعات چنین بو د
کر م سر پنجه و دندان بو د منخت
در آن یکدم ءهز ار ان آر زو کرد بجا ی ذل» بیر یکتطره خون داشت
ز صحر اجسانب ده با زگشتن
زهر بیراهه وره بسودن آگاه شدن استاد درس چیسنه چیدن نخفتسن د رخیال بانبانی رمو ز کار شان تعلسم دادن زمنچرز ی نیابی »جز پسرو پوست بکن خود را برایهیچ بد نام مرا کشتیو در یک احظه خور دی نبه گرد ید عسر مر غکسی چند یکیز | گربه » آن یکث را سگی برد چو خوردی » بازفر دا نا شتابی سیه کا رند »د ر هر جاکه با شند
کر زین دام وستی» بی نیاز ی بسا کر دد شکار کرک » رو باه دهی هردء گلو بی رافشار ی در ین رههر چه فربو دند » کر دیم دالی وو لین بز سر پو ستين بود
مرا این مایه بود از کیسه بخت
ام
در آن دفتر که ناش بانوشتبد
چوسن رو باه و صیدم با کیانست بسی سرغ و خر و س از قر یه بر دم حدیث اتحاد مرغ و رویاه چه غم کر نیتم بد یا که نیکو ست توخو د دادی بساط خو یش بر باد تومرغ خانگی » رو باء طر ار اسیر رو بسة_ هس آن چنانيم بهای زندگی ز ین بیشتر بود هه پر دست دیو ازساده ثی دست
مکن بی فکر تی تد بیر کار ی
بو قت شخم ,کاوتد ر گرو بو د
یکی زشت و یکی زیبا نو شتند ذشتن ازچنین سو دی ز بانست بکر د نها بسی دندان فشر دم بو دچون اتةاق آتش و کاد همينم افتضای خلتت و خودت توافتاد ی که کار از دست انتاد نو خواب آلو د و دزد چرخ بیدا ر کهکو بی بر شکسته ها کیانیم اگر يك دید صاحب نظر بو د کدامرندست رابگرفت ونشکست که خو اهدهر قماشی پو د وتا ری
جو باز آو ر دیش » ونتد رو بود
تو چو زر ی, ای رو التا بنا ک
بحر بو اج ازل راگو هری
۰ و اگذار این لاشد؛ ناجیز را
ز وکانی ۱ چهنسبت با سفال
چند با شی بستة ز ند ان خا ۲» کو هر تعنیق را سوداگری در نو رد اینراه آفت خیز را
شیرجنگی ر اچهخو یشی باشغال
باخر د صلحی کنو رای بزن هیچ پا کی همجو تو پا کیز ه نمست تو یکیتابنده گو هر بوده ای توچراغ باك تاربكتضی از نطر پنهانی؛از دل نیستی مجبس_تنبشکن و پرو از کن تاببینی کا نچه دیدی ماسو است نابد انیصحبت یاران خو شست تا سبنی کب مقسصودرا تا نمایند ت بهسنگام خسرا م تایبا سو ز ند اسرار حقأت باتو پنهان از تو» چونوچند هاست چند در هر دام» باید گشتصید چند از هر تیخ؟ بابد باخت سر سر غكاندر بیضه چونکر ددپدید عاقب تکان<صن ۳ همدکست که پرد آزاد در کهسار ها
گاه بر چیند ز بامی دانه ای
جست و خیز 1طا بران بیند همی
ت 6 ح-
کژدم تن را بسر پاییبزن کو شهستیر اچنرن آو یزه نیت رخچرا با تسیرهکی آ لوده ای در سیاهیها* چومهر ر وشنی کا ش میگفستی کجا یی؛ کیستی اين نخپوسید: ازپا بازکن تابدانیخلو ت پاکان جداست گیر و دار ز لفدلدار انخو شست برکشایی چشم خوبآلو درا ی رگا هی خالی ازصیاد و داه تا کنند ازعا شقان مطلفت عهد ها »میثاقها » پیوندها ست چند از در دیو> باید دید کید چندا ز هر سنکث" با ید ریخت پر کو ید اینجا بس فر اخ استو مپید عالمی بیند همه بالا و پست که چمد سرمست د وکلز ار ها سر کند خوش نغمهستا نه ای
فارغ اندر سبزه بنشیند دمی
بیدو آبیم۵ر و ای تا بندهداشت
خبر ۵ جامز آن جاوه؟-ری کت این لعاسست*از منسیخر ش رو؛ کهاینمارا دمی ایدبکار
که خر -هر ه*<-ای دیگر است تاندانددخل و خر جشچدا بو د
چ نم ها 1 رابینگ ءد دار هامت
کازفر و غش دیده و دل ز ندهداشت بر دش از شادی بسوی کو هری گفتنگست این *چه خو انیگودر ش کر ستاعی خوبتر داری بیار تحفة و هر فر و ندان ؛ کو هر است هسیچ باز رگان نخو اهدبرد سود
پای دل راابسی آسدم رفتاز هاست
روح آزرده
بشکوه گفت جو ان فقیر باپیر ی بلایفترتنمخستد کردو رو حبکشت کسیبمثلسناندر نبر دگاه جهان کر سنه برسرخوانفاكنشستم و گنت به خلق دادسر افرا زیومراخوا ری
بهد هر * هیچکسیمهر باننشد بامن خو نینیا فتماز رو زگاو سفلهدمی
بخنده» پیر خر دمندگفت تند مرو
برو زگار مرا روی شادمانی نیست بم رک قا نعم*آن نیز را یگانینیست سیاه ر و ز بلا های اگهانی نیست که خیرگیسکن این بز م میغمانی نمست کهد رخو رتواز ین به کهمیستانی نیست بر اخبر ز رهو رسمسهر بانی نیست | زان خوشم کهسپنجیاست؟جاود انینیست که پر تگاه جهان؛جایبدعنانینیست
و ست
چوبنگری همه سر رشته ها بدستفضاست ود یعه ایستسعادت؟ که را یگانبخشند دلضعیف»بکر داب نفسدو نمفگن چو دستگاه جوانیت هست»سو د یکن ز بازو بت نر بو دند تا تو انایی بمك ز ندءگی؟ ایدو ست؟ر نج بایدبر د منو تو از پی کشف حقبقت آمدهايم بدفتر گل و طوبار غنچه درگلز ار بنای تن» همه بهر خو شی نساخته ازد
ره کر بز » ز تقدیر آسمانی یست در ین معا مله ار زا نیو کر انینیست غر یقنفس*غر یقی کهو ار هانینرست که هیچسو د؛چو سربایجو انینیست زمان خستگی و عجز و ناتو انینیست دلی کهمر د؛سز | و ار ز ندهگانینیست از ین مسابقه مقصو د کاسر انینیست بجز حکایت آشوب مهرکانی نیست
وحود سره همه از بهر سرگر انی نیست
زمرگکو هستی ماءچر خ را ز یاننر سد . مپهرسنکدل است»اینسخننهانینیست روش افرینش
سخن گفت باخو یش » دلوی بنخوت زسعی من» این سر زگر دید گلشن نیاسو دم از کو شش و کار کر دن بر آشفت برو ی طناب و چنین گفت نهازسعی و ر نج تو» کز ز حمت ماست
شنیدند ناکه درین بعث پنهان
کهبی من » کس ازچه ننوشیده آبی ز گلبرکت پوشید کلین ثیابی نصیب سن آبد ایاب و ذهابی بهخیسر ه نیستند بر تو طسنابی اکر چهر کل را بود رن و تابی
زد هقا ن پبیر » آشکا راعتابی
بت ۳۴ وا
که آسان شمر دید اینرمز مشکل د بیر ان خلقت ؛ د رین کهنه دفتر اکر دست و بازو نکو شد ء شمار ا ز باران ننها » چمن کل نیارد بهر <ا چر اغی است » رو غدش باید اکر خون نکر دده نماند و ریدی یکی کشتتا کو یکی چید انگو ر بکوه ار نمیستافت خو رشید تابال نشستند بسیارشب ءخا رو بلبل بر ای خو شیها ی فصل بها ر ان ز آهو دل »از مطبخی دست سو زد
بس یکارگر باید و کار» پر و ين
نسکر دا یبد یکو سژال و جوابی نوشتند هر ببجثی وا کستابی چهر أی خسطا و چه کر صوابی ببا یسد نسیم خسوشو آفتا بمی بود کار هر کارگر را سای اک رگ-ل نرو ید» نباشد گلابی یکی ساخت ز ان سر کهای یار ابی بسعدن نمبود لعصل خوشساسی کهتا غدجه ای در چمن کرد خوابی
خسزان و زمستان کنند انقهابی
کهتا کردد آاده » رو ز ی کبابی
درآ بسا دی سر زمسین خسر ابسی
راهدخود بین
آن زشنید ید که در سیر و ان زنده دلي » عالم و فرخ ضیر نا م نکو بش علسم افراخته هسمقسد م تا جو ران ز سین
سئتلت آبوز دییر ان خاک
بود یکی زاهد ر وشن روا بهر صفت : شهر آش افافق گیر نوسن زهد ش هسه جا تاخته همنفس حضرت روحالا سین
نیش آ را یسش میضصوی پاک
چ و سه
پیش نشین همه آز اده گان مر در هی» خوشروش وحق پر ست جا یکهش » کوه و بیا بان شده رفته زچین و ختن وهند و روم در که بد ان صومعه_ بشتافتی کور در آن بادیه بیناشدی خانی براو دوخته چشم نیاز شسب»ءشدی از دیدهنهانر و زو ار رو ز» بغرلتکه خود ناختی صبحد بی » روی زبردم نهفت ر بخت زچشم آبو بسرخا کرد حلقه بد ر کو فت زنی بینو ا از چه شد ایننور» بظلمتنهان ازچه بر این جمع»در خیر بست از چد»دلش یل بدار ا نداشت ای پدر پیسر » زچین آسد م
نو رتورهبرشد وره یافتم
پدشت و پناه همه افتادهگان رو زوشبش » سبح طاعت بدست طعمه اش از بسیخ درختان شده مر دم بسیا رء بد آن مسر زو بوم عارضه ناگنصه شنا بافتی عاجز بیچاره و انساشد ی او سوی دادگر کار ساز در کمرکوه »بز ندان و دار
باهمه کس ءنردکسرم باختی هر دارطاعت که تو آن سفت» سفت گرد ز آئینژ دل» پاک کرد گفتکهر نجو رمو خو اهسم دو ا ازچه برنجید زبا اگهان اینهمه افتا ده بد ید ونشست از چه سر هسرییا ند اشت از بل شک» به یقینآ مدم
نام تو پر سید م و بشتا فتم
رو ز»بچشمج همه کسرو شنست سا عتی» ای تیخ» نیا سو ده ام د یدهبه بیدیده فکند ن»ءخو شاست پیر ء بد ان لا به نداد اعستبار تا کهسر از سجد ۶ شکر الگرفت کفت کهاین سجده و تسبیح چیست ر نج تو درکارکه بتدهگی زان همه سرسایه » تر اسو دکو نوبت از خلق گسستن نبود ست شد این پایه و فرصت شتافت عجب ء سمئلد نوشد وناخستی داینت از اخگر بندار سو خست رشته نسودآنسکه تو دیتا فتی سود گر نفس به بازار شد راهرو انتسی که بره د اشستی آنکه د رش» رو ز کرم بسته بود مس تو چو ن خود سر و محتا له شد
طاعت بی صد ق و صنا »هیچ نیست
لیکك» شب تیره بچشم منست باد صفت» بادیه پیمو ده ام خاردلسو خته کندنخو ش است گریه همی کرد چو ابر بهار د یو شرو رش زگر یبانگر فت بر تو و کر دار تو»باید گر یست کشت نهیدستیو شر مندهگی تارقما شت چه شدو پودکو گاه د ر صو معه بستن نبود گمشد و دیگر نتو انش یافت رفتی و بارو بنه اند اختی آنهمه گل؛ زا تش یک خا رسوخت جابهنبو د آنکه تویبافتی کو هر پست تو پدیدار شد بر در خویش ازچه نکهداشتی قفل درحقی نتو اند گشود زهد توءچون کفرد وصدسالهشد
اینهمهجزرویو ریاء هیچ نیست
زددرایران
در اسفندم ۱ج » بمناسیت و فع حجا بگفته شده است,
زند رایر ان» پیشاز ب نگو پی کهایرانینبود پمشه اش *جز نیره روزیو پریشانینبود
زندهگیو مرکش اند رکنج عزلتمیگذشت کسچوز ن»اندر سیاهی قرنها منزلنکرد در عدالتخانهةانصای »زن شاهدنداشت دادخو اهیهای زنبیما ندعمریبیجواب ب سکسانر اجامهو چوبشبانیبود»لیک از بر ایزن » بمیدان فر اخ زند ه گی نو ردانش وا زچشمزن نهان میداشتند زن کجابا فنديشد» بینخو د و کهنر میو ,وهای د که دانش فر او ان بو دهلیک درقفس میآربید و درقفس میداد چان بهر زن »تسقسلسید تیهفتنهو چاهبلاست آبو ر نگاز علم میبایست»شرط بر تری
جاو صذ پرنیانچو ن یک قبایساده نهست
ز نچهبودآنر و زها گر زانکه ز ندانینبود کسچو زن»در معبدسالوس»قر بانینبو د دردبستان فضیلت » زندبستانینبود آشکار | بو د این بیداد» پنهانی نبو د در نهادجملهگ رگیبو د» چو پانی نبو د سر نوشتو قسمتی » جزتنکسیدانی نبود اینندانستن» ز پستیو کر انجانی نبو د خرین وحاصل نبو دءآنجا کهد هقانینبو د بهر زنهرگز نصیبیز ینفر او انی نبود د رکلستان» ناماز بنمر غ گلستانی نبود ز بر کآنز ن» کو ر هنیاین رامظلهانینبود با زمر د یاره و لعل بد خشانی بو د عزت از شایستگیبود» آزهوسرانینبود
ارزشپوشنده» کفشوجابه را ارز نده کر د
سادمگیو با کیو پرهیزه یک یک گوهرند
از زرو زدور چه.-و دانجا کهناداناستزن عیبهار | جامة پر #بز پو شاند : استوبس زل»سبکسا ری نبیدد نا رانسنگ استو با کث ز نچوگنجوراستوعفت ,کنج وحرس و آز دزد اهر من برسفرة نقوی نمیشد بیهمان پابر امر استباید داشت » کاندر ر اه کچ
چشم و دل ر اپر ده میبا پبست »امااز عفاف
قدر ورستی »باگر انیوبهار ز انی نبو د گو هر نا بند هه نها کوهر کانینبو د زیوروزر پر دهپوش عیبنادانینبو د جاذعجب و هوی بهتر زعر یانینبو د پا کثر | آسیبیاز آلو ده دامانی نبو د و ایاگر آگه ز آئین نکهبا نی نبو د زازکهسیدانست کانجا جایمهمانی نبود نو شه ایو رهنوردی»جزپشیها نی نبود چاد ر پوسیده ؛ بنیاد بسلمانی نبود
کبو تری » سحر اندر هو ایبر و ازی رسیدبر پرشاز دور .ناو کی جا نسو ز شکسته شد پرو بالی ءنز ارگشت تتی گذشت بر در آن لانهء شا سکهز اغی بر فت خار و خسآور د وسایبانی ساخت هز ارگو نه ستمدیدهنا بر و زن وبام زجو یبار ؛بمتفار خویش آب ربود
کهی پد رشدو کهبادرو گهی در بان
6
ببام لانه بیار است پر و لی نبر ید مبر هن است کازانطعنه بر داشچه ر سرد کگست رشتهٌ امید ی و رکی بدر بد طبیب گشت؛چو ر نجو ری کبو تر دید بر ایراحت بیما ر خو یش :بس کو شید زبرگها ی در ختان سبز پرده کشید یباغ کر د ره وسیوه ای زنساخی چید
طعام دادو نو از ش نیو د و ناله شتید
ببر د آنهمه بار جفاکه تا رو زی بز اغ گفت:چهنسبت سپیدرا بسیا ه بگفت؛ نیت با اتفاقو یکر نگیاست تراچومن ءبدل خردمهر و پیوند یست صنای صحبت و آئین یکدلی باید ز نز د سو ختگان» بی خبر نباید رفت
غر فر. »گشودنقفل سعاد تست بجهد
ز دردو خستکی و رنج» در دمند ر هید تسر اییاری بیکا نگان » چه کس طلبید تفاوتی دکند خدست سیاه و سفید مر ابسانتوهدرتن ر گوپی است وور ید چهبیم» گ رکه قدیم است عهد» یا کهجدید زسان کارنباید به کنجخانه خز ید
چهفر ق»گرزر سر خ و کرآهناست کلید
سختی و سختبها
نهفتن بیسری ؛غم آشکا ری پای نهالی, که باری نیارد ببز م فرو بایگان» ایستادن زبیم هژ بران» پنا هسند هگشتن زسنگیندلی »خو اهش لط ی کر دن بجای کسل آرزو یس و شوفی بدر یا در افتادن و وطه خوردن ز بو نگشتن از در دو محر و م ماندن شنیدن ز هر سفله ء حرف درشتی ۳ هی» پراگنده گشتن چو کاهی بسی خوشتر و نیک تر نز د دانا
فگندن بکشت ایدی» شراری جفا دیدن از آب وگل » رو ز کاری نشستن بد ر یوزه درر هگذ اری بگر کی سیه دل »بتا ریک ضاری سوی نا کسی» بردن از عجز کاری نشاند نبدل » نو کی جانسو ز خاری نه جستن پناهی» نه دیدن کناری بهر جا برو نبودن از هر شماری زمر دم کشی » خواستن ز ینهاری زبادی » پر یشان شدن چو نغباری زدسازی بار ناساز گکاری
تب وی
بهجغدگفت شبانگاهطو طی از سر خشم چر اء زگوشة عزلت»برو ن نمیأیی کسیبجزنوابتستچشم ر وشن اون اکر بما نس. شهرت گذرفتده بینی چر از غکر تباطل»نژ ند داری دل زطا بران جهان د یده» رسمرو راهآمو ز اگ رکههمچو دنت مبلبر تري باشد بر انگرءچه تذو رای و نفز گفتا وم بماهماره تعکر داد ه آندءنو بتچاشت بز بر برچو تو سر بیسرب_ نهاننخنیم بهل که عهر اب کر ذنست ننهانی بو ش چشم زپیغو :»سیر هرن نهباخبر ز بها ری» نهآگهیز خر یف بکنجغار »سخز همچ وک رکبیچنگال
بهمو شمر دهءبیالای پنجه و منقار
کهچند باید ت| بنگو نه زرست رگر دان چه او فتا د» کهاز خلفی میشوی پنهان کسی بجز تو »نکر دست دو خر ابه مکان بسی بلنه با نصره زرنگار ایوان چر ابهسلکك میا هی؛ 4,۰ کنی و حدان ببین جگو ده بر مبر ند وت و اد ک-هت بد ست نشانند و گاد بر دابان ذر اضمبر ؛ بد اند بتي, ء الکئست ز بان نخو رده ایم بسان تو هیچکهغمد ان زنیمد زجمنی تازه »هر ناس جو لان ندام سر و وگل ۶ سبزهباش در بستان بشویکر د سیا هیزدلنه ای شیطان چو سر دهایبز مستان و فصل نابستان گرسنه خو اب مکن:جو ذشثذال بیدندان
بز رکد باش وبیا مو ز خصلت دو نان
بر و زگا رجو انیت »ساتم پیری است جهان به خویشتن ایدو ستخیرهسخت مگیر بر و به سیرگهی تازه»صبگاهیخو ش تو چشمعقل بستی»کهدرچه افتادی فضیات و هنر ءای بیهنر ءنمو د مرا مر ازعاج و ز رو سیم سا ختندففس ز خو بش بیسب ایتیر «دلچهمیکاهی هميشه مینتو انرفت بیخو دو فاوغ زناله هایغم افز ایخو یش»جانمخراش ز بانکك ز شتتو بسآر زو کهگشت تباه چو طوطبان»چه سخنگفتی شنید یهین جو ابداد که بر خیردشو مخو انندم ۶ب مد ارهگر م شوقسیر گلشن نیسست سمندد9 اتگیتی که جا اب همه ناخت خو شست نغمه مر غیبساحت چهنی فر و غچهر کلءآن به که بللانبینند هر انکسی کهنور اپیکنیکبخت ی کشت
و خت خانذهاز | تشحو ادثچر
سیهدلیچوتوه رگز نداشت بختجو ان که کار سخت ز کار آکهیشدست آسان بیا بخا نا » باش یکشبسی مهسمان تویدشدی » کهشدند ازتوخو بتر دگر ان
جلیس بزم بز رکان و همسرشا هان
کهم به خانه نکهدا شتندو کهبهدکان کمالجویوسعادتچهخو اهیاز نقصان
همار ه مینتو آنز بستغمکینو حیر ان
زس وک ببکه خو د خلق رامکنکریان ز فالشو م تو ءبسخانمان کهشد و بران چو بلبلا ن» بکدامین چمن پر بدی مان ژمن بکس نرسیده ست هیجگو نه ز یان تفا و تیست میانمن ودکر مرغان زماکذ هت چو بر قو نکه ند اشتعنان و لینه بو مسیه وو ز»سر غکیخو شخو ان
بر ای هجو منی » شو ره ز ارشد شایان
ندا د دید با وانصیب » جز پیکان
نهبر د بیست ز همسا یه خو استن تاو ان
تا 4
نکر د ر هر و عاقل ء به رگذ رکهخو اب چه سود صحبتشاهان» چو نیستآز ادن به و نجگو .+ نشینی و فتر » تن دادن قفس نه جزتفساست؛ ارچه سیم و زر باشد در آشیانه4 و بسر ان خو یش خرسنددم هسزارنکته بما گفت نبروگر دون بار د آنکه چومن دو سندار تار یکیست سرا زصحبت بیگا نان بلال آیسد توخودهگهیبچمن خسبوکه بسبزه خرام بعهد و یکدلی ,ر دم » اعتبار ی نیست ز راه تجر به ,گر هفتهای سکوت دی بجوی و جر بکنند ت بعد جفاپر و بال
نهحغد زست ونهطوطی »چوشد فضاشاهین
تچیدطایر اه چینه از هر خسوان چرا دهیم گر انهایه و ات را ار ژا ۵ به از پر یدن بیگاه و داشتن غهحان کهصجن ننک همااستو بام تنکک همان جد خو شدلیست درآباد دیدن زندان چهغم » بچشم نو گر بمهشیم یا نادان تداو تی نکند رو زدیرء و رخشان بميهمانيم ای دو ست ؛ هبچگاه مخو ال کهبوءرا نه از ین خوشدلیبودهءنهاز ال که همجودور جهان» سست عهدبود انسان به خو اجه باند و بانو ء نه شکر و انبات بر هگذ ر بکشندت بصد ستم : طفلان
نه زست باندونه ز بباء چور از گشت عبان
طبیب دهر نیابو خت حز ستم : بر و دن
بدرد کشت و حدیثی نگفت از دربان
وت
سرودخارکن
(صحر | » سر و د اینچنین خار کن جو انی و شسدبیر و یر و ت هست به بیدار ی و هو شیار ی گر ای چو بفر و ختی ءاز کهخو اهیخر ید جو انی »که کارو شایستگی است نببایست بر خیسره از پبا شتا د همین بس که از پا نیفتاده ای یچ ازره راست » برراه کچ زبازوی خو د »خو اه بر و نوا همی دانسه و خوشه خر و ار شد قو ی پنجهای ؛تيشه بحکم بزن ز رو قست باید به کار آزبو د غنیمت شمر » جسز حقیقت مجوی همی ناله کر د ی ؛ و لی بسی ثمر چو شب» هستیو صبحدم نیستو است کنند از تو در کار دل » باز پرس
کهاز کندن خار» کسخو ار نیست بدست آسو» این کار ها کار نیست چو دیدی که بخت تو بیدارنیست ستاع جوانسی ببا زار نیست گس خود پسندی و پند ارنیست چوجان خسته و جسم بیمار نیست بسافستاده گسان را پر ستاو نیست چو در هست؛ حاجت بدیو ار یست ترا بر و توشی درانبار نیست زآغاز هر خوشه خرو ارنیست هنر مد سردم » سیکسار نیست
کاز ين بهتر ش » هیچ مغیار نیست
کهباری استفر صت» دگر بار نیست
کس این ناله ها را خر یدار نیست شکا یت ز هستی » سز او ار نیست
در ین خانه » کسجز تو بعمار نیست
شد جاب؛ عجب » جان را قبا درین دکه » سو د و زیانباهمند که یکم بدست او فند ء که فز ون بگوی ازگرفتار ی خضو بشتن بچشم بصیرت بخود درنگر هم هکارا یام » درس استو بند ترا بارتقدیر باید کشید بد شواری اردل شکیبا کنی از امرو ز اند وه قر دا مخور کرآلو د انگشتهایت به ون چو خارند گلها ی هستی نمام زآزاد مگان » بردباری و سعی هزاران و رق کرده گیتی سیاه تو خاطر نگهد ار شو خو بش را ره زند هگن است » عییش مکن ی کار هابی که گوید برو بجا یک بار است بر پشت مو ر
تباید که بیکار بانیم با
در بنجابه » پو د ار بو ده تار لیست
کس از هر زیانی » ز بسانکار نیست
بساز»ار درم هست و دینار نیست ببی ن کیست آنکو کر فتار نسست تراتنا درآئینه » زنگار لیست دریغا که شاکرد هشیار یست کسی را رهایسی از اين بارنیست ببین ی که سهل است و دشو ارنیست نهان است فر دا » پدیدار نیست شگفتی ز ابسامخو نسخو ار نمست گل است اینکهداریبکف» خار نیست بیاسو ز ء آسو ختسن عسار نیست شکایت همین چند طو مار نیست که ایام » خاطر نکهد ار نیست کر اینر اه ؛ همو اره همو ار نیست تر ابا فلك » د ست بیکا رنیست پرای تو » ابن بار» بسیار نیست
چويك قطره و ذره بیکار نیست
پ م> -«
ٍ سرو سنکک
نهان کر د دیو انه درجیب » سنگی شد از رنج رنجو رواز درد نالان دو یسدند جمعی بی داد خواهی کشیدند و بر د ند شان سوی قاضی زدیوانه و قص؛ سر شکستن بکفتا همان سنکث » برسر ز نیدش بخندید دیوانه زان دیو رای کسی میز لد لاف بسماد و انی کر اینند باعقل و رایان کیتی
نشستند و تدبیر کر دند باهم
یکیر ا بسر کوفت » رو زیبمعبر پیچید و کر دید چون مار چنبر در یدند دیسوانه راجامه دوبر کهاین يكستمدیده بو د » آن ستمگر بسی باوه گفتند هر يك بمحضر جز ایننیستبد کار را مز د و کیفر کهنفر ین بر ینقاضی و حکم و دفتر که دار د سری از سر من تهی تر ز دیو انگانش چه ابید دسر که کو بند باسنک » دیو انهر اسر
سعیوعمل
بر اهیدر »سلیمان دید مو ری بزحمت» خو یش ر اهر س و کشیدی ز هر کر دی»بر و نافتادی از واه چناندر کارخود» یکرنگویکدل چنانبکر فته راه سصی در پیش
که باپای ملخبیکرد زو ری و زان بارکران »هردم خسمیدی ز هر با د ی»پر دی چون پرکاه که کار آکا »اندر کار مشکل کهفار غ گشته ازه رکس»جزاز خویش
تست ود
نهاش پرو ای از بایاو فتادن
بنندی گفت کای بسکین نادان
بر ادر با ر گاعدل» خو انسهاست یاز بنره» بقصر پادشاهی به خار جهل پای خو بش مخر اش زبا»هم عشرتآمو زو هم آر ام
چر اباید چنین خو ابه خور دن
ر هت اینجا و مردم ر هگذار ند مکش بیهو ده این بارکر اث را بگفت ازسور» کمترکوی بامور چو اند ر لانه خود پسادشاهند بر و جائیکه جای چاره ساز یست نینند با کسیس ارا سرو کار بجای کرم خو دههستيم ایمن چو باءخو دخادم خویشیمومخدو م برا ابید ر احتهاست ز یسن زر نج بر ایکث دانة پوسیده خوشستر
کرت هموار: باید کامگاری
نه اش سو د ای کار از دسیدادن چر ابسی فارغ ازملک سلیمان بهر خو ان سعادت»سیهمانهاست بخو ردرسفر با ء هر چه خواهی بر اه نیکبختان » آشنا باش چوما»همصبح خو شدلبا شوهم شام تمام عسر خو درا بار بر دن ببادا برسرتپایی گذارند میا ز اراز بسرای حسم حسانرا کهبو ر انر اءقناعت خوشتر از سو ر نوالپادشاهان رانخو اهند کهبارا از سلیمان»بی نسیا زیست کهخو دهم توشه داريم وهمانبار زسر بای دی و تاراج بهمن بحک مکی نمیگر د یم بجکوم مناين_پای ملخ ندهم بصدگنج زد بهیم و خرا ج هفت کشور
زمو رآسوز رسم بردباری
بت ٩ بت بت
مرو راهی که پایتر اببندند ک تدییر » عاقسلبباشو پینا بکو ش اندر بهار ز ندهگانی حسابخو دنه ک مگیر ونه افزو ن اکر ز ینشهد» کو تهداری انگشت چهدر کارو چه در کار آزمو دن
هرآنمو ری که زیر پایزو ر بست
مکن کار ی که هشیا ران بخندند ره اسرو زرا مسپار فر دا که ند پیر ای پسیری » جوانی منهپای از کلیم خو یش بیرون نکو بد هیچ د ستی برسر ت مشت نباید جز بخود »بحتاج بودن سلیما نیست» کاندر شکل موریست
سفراشك
اشکطر فدیدهرا کر دبدو رفت بسرسپهر آسرة هسستی دسی گر چهدر یای و جو دش جایبو د کشت انسدر چشمه خون نا پدید من چو از جو ر فلک بکر پستم رنجشیسارا نبو د اندر بیان تادل از انسدوه »کر دآل-و دکشت مو جو سیلو فتنه و آشو بخاست همچو شبنم ءد رکلسستان و جسو د مدتی در خانة دل-کسر دجای
او فتادآهسته و غلتید و رفت چون ستارهر و شنی بخشیدو رات عاقبت یکتطر ه خوننو شیدو رفت قیمت هر قطرهرا سنچیدو رفست بر مسنو بر گر به ام خندبلء .و رفت کسنمید اند چپرا ونجیدو رفت
دامن پا کیزه را بر چیسدرفت
+ بجر »طسو فانی شدو تر سیدو رفت
برکل رخساره ای. تا بید و رفت
سخز ن اسر اجان راد .یدو رت
0
ربز های زندگسانی رانو شت شد چو از پیچ و خمره ء باخبر جاو مور و نق گر فتاز قفاب وچشم عقلدو ر اندیش ؛بادلهسر چهگذت
فاصد معشوقبود از کوی عشق
او فتاد اند رتدرازوی قضا
دفتر و طو سار خو دربچید و رفت دفصد تعقیق را بر .ید ورفت سبو های از هر درختی چید ورفت کو شداد و حدله رابشنید « رفت از حسوادث باخیر گرد بد و رفت جورة عشاق رابسو سد و رفست
کا بگفتند حندار زیسد و رات
سبه روعا)
بکنجبطیخ تار یکك: نابه گفت به دی
ز دوده »بشت تومانند فیر گشته سیاه همی به ندر هگی خو دفی ودیار پستی تمامعمر ءدر ین کارگاه زحمتو رنج گهی زعجز ؛ حفای شر ازمیبر دی دسی ز آتش و آبت » ستم وسیدو بلا زهلحفلهای ز هجو م حو ادثآسو دی ستیز گر فلکل» ایتیرهبخت» با ذوستیز ز مانه سوخت تراپا کلوهیچ دمنزدی به پیش چوننوسیه رویبددلم کهفکند ندید چشمتو رنگی دگر بجز سیهی در ین بساط سمه ءگرنمیکشودی رخحت
کهاز ملال نمردی:چهخیره سر بو دی زعیب خو یش؛ نودسکین چه بیخبر بودی سیاه روز و سیه کارو بد هر بودی نشسته بودی و بیمز د کارگر بو دی کهی ز جهل ؛کر فتار شو رو شر بو دی دبیندیم دم دودوخشک و تر بو دی نه هیچ باخبر از شب ء نهاز سحر بو دی نمینمو د ؛تو خو دگر سنیزهگر بو دی همیشه خسته و پیوسته رنجبر بو دی چهبودی »ا رکه براقدرت سفر بو دی رو استک رکه بگو یم بی بصر بو دی
جو باءسفید ونکو رای و نامو ر بو دی
رت -ت<
جوابداد کهباهر دو در خو رستهیم حفا یآنشو هبز م» نه بهرس تنهاست منو تو سالکيکك,قهديم درمعنی اگر ز فکر تو میز اد » ر اینیک تری سگر بیاد نداری که دوش وقت»جر نمی نشتی اکر نز د مادر بن مطیخ
نظر بهعجب؛ در الو دهگان نمیکر دی مناز سیاهی خود» بسدلو لبیگشتم
تونیزهمچومن » ایدوست »ببهنر بودی تسو نیز لا یق خا کستروشرر بودی تو نیز ر هرو این کهنهر هگذر بو دی بفکر رو زی از بنر و ز نیکتر بو دی بیان شعلهُ جانسو زء تا کر بو دی سبر هن است کهدر مطبخ دکر بو دی بدامن سیژ خود .کرت نفار بو دی
اکر توتیره دل» ازمن سپیدتر بودی
شر طنیکنامی
نبکنا می نبا شد » از رٌ عجب روز دعوی» چو طبل بازکث ز دن خستگان را زطعنه» حان خستن خو دسلیمان شدن بثرو ت و حاه با در افتاد, کان » ستم کر دن اندر سید خوشتة صوسی کمر هان را رفیق ره بسودن عیب پنهان دیسر ان گسنستن بهر یک مشت آرده بر سر خاقی گو یمت شسرط نیکنامی چیست خاری از پای عاجزی کسندن
«۳۹
خنکث آزو هوس همی راندن و قت کو شش » زکار و اماندن دل خلق خدای رنجاندن دیگر ان رازدیو سرساندن ز هر را جای شهد نوشا ندن هر کجاخر منی است » سو زاندن سر زشرسان عال پیچا ندن عیب پیدای خوینش بو شاند ن آسیا جون زسانه گر داندن ز انکه ایننکته بایدت خواندن کر دی ازدامنی بفشا ندان
سست و هشیار
محتسب »بستی به ره دید وگر یبااش کرفت
نس تگفتایدو ست ءاین پیر اهن است» افسار نیست کلت: مستی» ز انسب افتانو خبز آنسیروی
گفت : جرم راه رفتن نیست ره هدو ار نیست کفت ؛ بیباید تو را تا خانة فشاضی برم ِ
گفت : رو صبحآی:تاضی نیمهشب بیدارنیست گفت؛نزد یککاست والی راببرای آنجاشو یم
گفت ؛ وال از کجا درخانق خدا رنیست گفت؛ تاداروغه راکو بیم » د رسسجد بخواب
گفت + سجد خوابگاه مردم بدکار نیست گفت * دیناویبده پنوان وخو درا و ارهان
گفت + کار شرع » کاردو هم و دینار نیست کفت ؛ از بهر غرامت » جامه اتبیرون کنم
گفت : پو سیدست » جز نقشی ز پو دو نار نبست گفت ۰ آکه نیستی کز سر در افتادت کلاه
گفت + درسرعقل باید » بی کلاهی عار نیست
گفت؛ می,سیار خو ردی : ز انچنبن ببخو د شدی گنت : ای ببهو دمگو »حرف کمو بسیار نیست
کفت* پابدحدز ند هشیار سر دم؛ سبت را
گفت؛ هشیاری بیار» اینحا کسی هشیار یست
دس
منا ظره
شنیدهایدمیان دو قطرهخوان چه گذشت یکی بگفت بهآند یگری» توخون کهای بگفت » من بچکیدم ز پای خار کنی جوابداد ز یکچشمه ایم هر دوءچهغم هز ارقطر؛ خون درپیا له یکرنگند زمادوقطرةٌ کوچکدچه کارخوا هد خاست براسعی وعمل » با هم اتفاقکنيم دراو فتیم ز رو دی سیان دریسایی بخنده گفت» میانمنو توفرق بسیاست برای همر هی و اتحاد باچومنی تو ازفر اغ دل و عشرت آمدی بوجو د تر | بهمطیخشه »پخته شد همیشه طعام تو آزفروغ می ناب»سر خ رنکگ شد ی مرابه ملك حقیقت » هز ار کسبخر د قضاو حاده » نقش من ازمیان ثبر د در ینعلامت خونین» نهاندوصددر پاست
گهی سناظره » یکرو ز برسرگذری من او فتادهام اینجا »ءزدست تاجوری ز رنج خار» که رفتش بپاچو نیشتری چکیده ابم اگر هریک از تن دکری تفا وت رک و شر یان نمیکند اثری بیا شویم یکی قطره بسز وکتری کهایمنند چنین ر هروان زهرخطری گذ رکنيم زسر چشمهای بجویو جری تو بیز دست شهی» من ز پا ی کار کری خوش است اشك بتیمی وخون رنجبری مناز خمیدن پشتی و ز حمت کمر ی برابه آتش آهی و آب چشم تری مناز نکوهش خاری و سوز ش جکر ی چراکه در دل کان دلی شدم کهری کدام قطر ٌ خون را »بو دچنین هنری ز ساحل همه» پیداست کشتی ظفری
ز لیلد بددرگی » این ربیتگان ثدر ند آزاه اگر بهذر ق رهایی ءز نددرال و بر ی وگ ره زن » اینآدر خرن نخررند اکر به عادف غاردگری فدد شر ر ی پحکم ناحتی هر سفاه : خای رانکشند ار زفنلپدر» پر سشی کند پسری در خت جور وستم» ۵یج برگ و بارنداشت اگ رکهدستمجازات » میز دش تبر ی مبهر پیرء نمید و خت جابة پیداد اکر نبود ز صبر و سکو تش آستری
اگر که بد منشی را کششند بسرسر دار بجای او ننشیند بزو رازو بتری
مور ومار
بامو رگفت بارء سجر که بمر غز ار کاز ضعضو ببخودی» توچنین خردیولزار هر ناو » نانو ان ۵۵ بهیچ جا هر چند دیدام چو تو جنبندمگان هز ار غاذل جرا روی» ک هکدددت چو افلان پشتازچ4خ مکنی»کهنهندت به پشتبار سربسر فراژ » نانز نندت بسر قفا تننيك دارء تاند هندت به تن فشار از خود مرو » ز دیدن هردست زو ربند جان عسز یز » خبره بهر پا مکن نثار کار بز رک هستیخو درا مگیر خرد آگه چوزین شمار نهای» پند گو شدار از سم تکاری؛ اینهمه سخت یکشیورنج_بیموجب یکسینشده؛ ایدوست؛:چون توخوار آن ر اکه پای ظلم نهد بر سرت بزن چالاکباش همچو من ء اندر زمان کار ازغو دشئن دذاع کن » ار زانکه زندای ازمن » بین چگر نه کند هر کسی فر از زنگکاست بادوچشم بهچه سرنگون شدن برگاست زندهگانی بی قدرو اعتبار من جسم » زورمند بسی سردکر ده ام هرگز ند اده ام به بد اندیش زینهار
از بهر نیم دانه » توعمری تلف کنی 3مو اره دوگذ رکهخننی » توتیر ه رو ز خندیدمور و گنت چنین استرسم ورام
آسو ده آنکه در بی گنجی
کفیف رنج بمهوش چهخوانيم » کد ندید ست هیچکس دن»دانهای به لا نه کشم باهز | ر سعی از کار سخت خود نکنم هیچ شکوءء ز انك غافل تو پی» کهبد کنی و بی خبر روی من » تن بخا کث ميکشم و با ر سیبر م کو شم بز ندمگی و ننا لم بگا ه مرگ
جز سعی»نیست بو رچگان را وظیفهای شاد م که نیت یرو ی آزار کر دنم
جز بددلی وفکرت پستتچه خصاتی است ایمن مشو زفتده » چو خو د فتنهبیکنی آ فسو نگر زما نه » تر | هم کندفسوان
ای بی خبر » قبیلما بس هنر و ر ند
وف
گاهی بسپزم خفتهام آسو ده .کهبهغار من صمح مو ش صید کنم» شام سو سمار هر رو رپایما لی و هر لحظه بی قر ار از ر نجوسعیخو بش » مر انیست هیچ عار شاد آنکهچون منش > قدسیبود استو ار مانند مو ر» عافیت اندیش و هو شیار ازبا دراو فتم به ره ا ندر» هز ار بار نا کر ده کار» میننو ان ز بست کامکار
در ر هگذارین نبو د دام و گیر و دار
از مو ر » بیش از ینچهتو انداشتانتظار زین ز ندهگیومر گ۵» کهبودست شر سار بافکرسیر و خفتن خوش » مو رر اچه کار
درز <متاست»آنکه نو هستیش در جو ار
از مر د م زمانه » تر اکیست دو ستد ار
کر چیرهای توءچیر هتر استاز تور و زگار صیا د چر خ پیر » تر ا هم کند شکا ر
هر گز نبو ده است هنر مند » خا کسار
مورم» کسی بر انکشد هیچکه به عمد باری تو » هر کجا ست بکو بند مغ زما زر با پد » بجز بدی نکند چر خ نیلگون از خارء» هیچ میوه نچید ند غیر خار جز نام يك و زشت » نماند ز کار ها جز نیکو بی مکن » کهجهاننیستپایدار
صبح آید و برغ صبحکا هی ز د نهمه ؛ بیا دعهد د بر ین خناش بسرفت باسیاهی شد پر همای رو ز» زردن دوچشمه » بشوق جست باهی شبنم بنشمت بر رها حین شد وقت رحیل وبرد راهی بنهاد بر اسب خو یشتن » ز ین
هربست کهبو د » «وشیار است
کند ند زباغ , خارو خس را گر دید چمن ؛ زمر دین نگ دزدید چو د یو شب » نفسرا خوابید ژخستکی » شباهنک هنگام سجر ؛ د رآفس را بذکست و پر بد صید د لین پرسر نرسانده این *وس را بر پماش رسد ناگها ن سک
این عاد ت دو ر رو زکاراست
آر است بساط آسمانسسی از جلوه گر ی ءخو ر جهانتاب بکر يخت ستار یمانسی از باغ و چمن » بر بدسهتا ب ر خشنده چو آب زندهگانی جوشید زسنگ ء چشمه آب و ان سست شر اب ار غو انی بخیو رفتاد و ماند درخوا ب
سستی شد و تو بت خما راست
سا چا بت
ای مر غکی ر ام گشته در دام پر بیز ن و درمپهر بخر ام بسچون توء بر ندگان گیمنام
با کوشش وسعی خودهسرانجام
بر خوژ که دام راگستتند کز پر شکن تو » پر شکستند
حستند ره خلاص و حستند
آدرکو شه عافیت نشستند
کو شند ه هميشه رستگار است
«مسایة باغ و بوستان باش چون چهر؛ صبح» شادمان باش همصحبت برغ صبح خوانباش چالاك و دلیر و کار دان باش
تساچند کناره بیکز بنی تا چند سلول مینشینی ناچند نژندی و حزینی
دروئت حصاد و خوشه چینی
آسایش کا رگر ز کاراست
آنخونه پر » که بر نر یز ی سیار سکن لد خسیزی کر صلح کنی و کر ستتیز ی گرسر بنهی وگر گر یزی
دردامن روزکار » سنگگ است کافتاد ن نيكنام » ننگکاست این نقش ونگار» ر بو رنگ است شاهین سپهر » تیز چنگ است
صیاد زبانه » حانشکاراست
بر شاخاسر خ گل »سکن جای منقار ز ب رک گل » یار ای درنار ون » آشيانه منما ی
از بامك پست ؛ د ا نه مر بای
کان حاصل ر نج باغبان ا ست گل» ز یو رچهر بو ستا ن است بر گش مشکن » کهسایبا ن است کان دانه بر | ی ما کیان است
اوطا در بستهدر حصا ر است
ازسوة باغ » چشم بر بند
با رو زی خو یش ؛ باش خرسند
خو ش نیستدر خت بیوه بیبار
راهی که نه واه تست ؛ سیپار
تنجا که پرادت و حانه و بند دا م ستم است ؛: پای بگذار ور ادت نباز .رده رایند و اگاه نمو دنش اسر ار یغما گر و دزد » بیشمار است
آذو فه خویش » کن فر اهم که دانه بود زیاد وگه کم بی کل » نشد آشیانه محدکم انس.ز د بکر دهای و تسر سم
جاو ید نه درلات4 ذیگران بنه کام بیر دج » کسی نیافت آرام زشت است زخلی خواستن و ام
از دست بل 4 (فکر نا خام
زان سبوه کهخشك کر ده دهفان
هجو ره فاك نکشته بکسان بی پایسه » بجا نماند بنیان ویر انه تود زبرف و باران موسم بهار است خستاشاکد بره بسازلانه4 بی سعی » تخورد مرغ دانه ساهست د خسره ای بحانه
این باه خر د ؛ استو ار است
خوش سبحدمی » اکر تو انی چون درره دو و دیربانی گر رسم و ره نراردانی این نکته» چو درس ر ندمگانی
بر داسن سر غمسز ار بنشین بال و پر فو » کنند خونین چون فننه رسد » نو ر خت برچین
آو يزة گو ش کن : که پرو بن
دردو ستی تو پایدار است
نکته ای چند
هر کهبا پا کدلان»صبح و مسائی دارد داش از پر تو اسرار » صسفائی دارد ز هدبانیت پا کثاست»نه باجامه پا کک ای ب سآلسو ده » کهپا کیزه ردائی دارد شمع خند یدبهر بز م» از آن معنی سوخت خنده » بیچار ه ندانست که جائی دار د سوی بدا زه مر ژ»پند بر همن مشنو ."بت برستیمکن » اینملك خ-دائیدارد هیز م سو خته»شمع ره ومنز ل نشود باید ار و ختچراغی » که ضیائی دارد ک رکه نزدك چر اگاهوشبان رفده بخواب بره ءدو ر از رمه و عزم چر ائی دارد سور »هرگز بدر #صرسلیمان نر و د نا کهدر لانذخو د ء برک و نو انی دارد گه-ر و فت» بدینخیرهگی از دستنده آخر ایسن درگر انمایه بهائی دارد فرخ آنشاخكنووسته کهدر باغ و جود و لترستن » هوس نشو و نمائی دا رد
صریباطل نکند عمرگر امی »پر و ین آنکه چون یر خرد» راهنمانی د ارد
نکوهش بیجا سیر » يك رو ز طعنه زد به بیاز که تو مسکین » چقدربد بوئی گفت » از عیب خو یش بیخبر ی زان ره از خلق » عیب میجو ی کنتن از زشترو ثی دکران نشود بساعث نکو روئی
۷
نوکمان بیکن یکه شاخ گلی یاکه همبوی متك تا تار ی خو یشتن » بی سبب بز رگذمکن ره با ء گر کچ است و ناهمو ار درخودء آن به که نیکتر نگر ی
ماز بو نیم و شوخ جامه و پست
بصف سروو لاله سیروی از ازهار بساغ بینوثی تو هم ازساکنان این کوی توخوده این ره چگونه بو ی اول ؛ آن به که عی.. خودگونی
توچرا شوخ نن نمیشو ی
نیکوهش ای خبرال
همای دید سوی ما کیان بقلعه و گفت زبون بر غشکاری و صید رو باهند چوطائران دکرء حمله راپرو بال است «می فتاده وبفتون دانسهو آبند حز این فضا:ه فنبای دگرنی گردند شدند جمع ء نمامی بکرد مشتی دادن نه عافلند ء از آن دستگیر ایاسند زمانه ء گر دنشان را چنین نپیچاند نو ز بیخبرنداز اسا ی نشوو تما یکفت ؛ اینههه دانستی و ندانستی
شکستگی و در افتادگی طبیعت باست
کهاینگر و : » چهبی هت ون اسانند رهین منت گندم فر و ش و دههانند چرا برای و هانی » بری نیفشانند همی نشسته و بر خو ان ظلممهمانند جز این بساط ؛ بساط دگر نسمیدانند عجب گرسنه و درمانده و پر یشانند نه زیر کند ؛ ازآنپای پند زندانند بجدو هد گر این حلته رابیچانسد که این فبیله کر فتار دام انسانند
ژاستن ره ساءخلق درنمیسانند
ب ۹
سویبسیط زمین» گر تو را فتدگذری ترا زویفلک»ایدو ست » راستی نکند در ینحصار »ز در باندهگانچه کار آید چهحیله ۱۵ کهدر یندامهای تز و پر ند نهنته»سودگرد هرهرچهد اشتفر و خت در آنز مان که نادند پایه هستی نداشتیم بر شسوقی» ناسسبک ببر یسم در ینصحیفه ءچنان رز ها نوشتتضا
بکاخ د هره کهکه شیوناست و که شادی تر | براو جبلندی » مر اسسسویپستی
حدیثخو یشچهگو یم »چون نمیپر سند چهآشیان شمسا و چه بام کو تهبا
تفاو تی نبو د» در اصو لنقصو کمال
په تیر وروز مز نطعنه» کاندر ین تقو یم از آن کسیکه بگرداند چهره»شا هد بخت دربن سفینه » کسانی کدناخداشدهاند
ره وجوده بجزسنگلاخ عبرتنیست
درین شر ار تسر | همچسومابسو ز انند گو از نه»راقوت و منگگیکهسانند که زبر کان» همهدر کارخورش حیرانند چهر نگها که د ر ین نقشعای الو انند خبر نسداد» گراندسد يا که ار ز انندد قرارشد که زبر دست را نر نجانند گمانسب رکهدر افشتادگان »کر انجازند که هرچه بیش بدانند » باز نادانند
بمسسی لآسرننشینی » بجبر بنشانند
مسباشر انتضا» بیز نندو میر اند.د حساب خودچه نویسیم»ءچوننمیخو انند همین بس است که یکر وز هر دوو پر انند کمالها هسههانجام کار ءنقصانند نوشتهشد کهچسنین رو ز ها فر او انند عجب بدارءاگر خلنی رو بگر دانند تمام عمر »کر فتارموج و طوفانند
فتادهکان » خجل و رفتگانپشیمانند
نکوهش نکو هیده
حعل پیرگفت با انگشست گفت» در خو یش هم دمی بنگر این سیاهی» سیاهی تن تسست باتو ءرنگنو هست ناهستی
سیه » ای بیخبر : سپیدنشسد
که سرو روی ساسیاه مکن همه را سوی سانگاه مکن جاه مفرو ش و افتباه سکن زین مکان » خیره عز م راه بکن
وفت شیر ین خوده تباه مکن
نو روز
سپیده دم ؛ نسیمی رو ح بر و ز تو پنداری » زفر و ردین و خرداد به ر خسارو بتن مشاطه کر دار کرفت از پای» بشد سر وتمشاد زگوهر ریزی ابر بهاری ببا رکباد کو یسان » در فکندند نماند اند رچمن یک شاخ» کانرا زبس بشگفت کوناگون شکوفه پسیشد ؛ برفر از شاخسار ان بتن پوشیدگل استبری سرخ بهاری لعبتا ن آراسته چسی-ر چمن ؛ باسوسن ور بحان منقش در اوج آسمان » خور شید رخشان
فلکث» از پست رانیها مبرا
و زید وکردگیتی را معنبر یباغ و راغ : بد پیغام آو ر عرو سان چمن را بست ز بو زر ستر داز چهر هءگر د بید و عر عر بسیط خاکث شد پرلولویتر درخنان ر ابتار کث» مسبز چادز نیو شاندند رنگین حله دربر هو ا کر دبد مشکین و معطر زبرده همسر يا قوت اهر به سر بنها د نرگس افسرز ز بکر د ار پر برو یان کشمر زمین: چونصحف انگلیونسصور گهی پیداو دیسکر که سضمر جهان »ز آلو ده کار یها مطهر
ب _ م۸ «<«
نهال آرزو شاعر د رجوزای ۳.,, » ازمد رس انائية ا مر یکا بیتهران فارغ التحصیل شد قطعٌ ذیل ر ابر ای جشن فار غ التحصیلیخو د سرو دهاست . اینهالآر ز و»خوش ز یکهبار آو ردهای غنچه بی با د صباء کل بی بهار آو ردهای باغبانان تورا ءامسال سالخرمی است زین هما یون میوه» کز هر شاخسار آورد های وت وبرکت نیکنامی» بیخ وبا رتسعیوعلم این هنرهاء جمله از آمو زکا رآو رده ای خرم آنکو وقتحاصل اربغانی ازتوبرد ۱ برگگ د ولت » زادهستی» تو شکار آوردهای با مه غنچه ای زینشاخه»سا را زیب دستودامن است ۰ همتی ای خواهران» تافرص تکوشیدناست پستینسوات اير ان» جمله ازبی دانشی است مرد یا زن» بر تری و رتبت | ز دانستنا ست زینچر اغ معرفت کامروز اندردست ماست شاهر اه سعی و افلیم سعا دت» رو شناست جر بر
ام
به که هر د ختر بداند قدر علمآمو ختن تا لگوید کس» پسرهشیا رودخت رکودن است زن زتحصیل هنرشده شهره در ه رکشوری برنکرد ازبا کسی ز ین خواب بیدردی سری از چهنسو ان ازحقو قخو بشتن بیبهراند ناماين قوم ازچه » دور التاده ازهردلتری دان بادر» تخست آبوژکار کو دک است طفل د انشو رکجا پرو رده نادان مادری باچنین در ماندهگی »از ماه و بر و بنبگذر یم کر کهبار | باشدازفضلو ادب بالو پری
نیکی دل
ایدل » او لدم نیسکدلان .با بد و تیک جهان» ساختن است مفت پیشروان ره عفل آز را پشت سر الد اختن اسست ا ی که باچرخ همی بازی نرد بردن اینجا » همه را باختناست اهرینرابهوس ءدست ببوس کاندر اند بشة تیغ آختن است عجب از گمشدگان نیست» عجب دیو را دیدن و نشنا ختن است تو زبون تن خاکی و چوباد توسن عمر وه در لا ختن است دل و برالسه عمار تکسردن خوشترازکا خ بسراارختن است
«- ۸۲
ناد باران
بیائی ای جسسم یاه بو 0 7 با جال سکوت و بهت » چو ۱ : دور آژ نگ ز وخ ور معلوم نشد به فکر و پر دی کر کمره و آزیند بو
ای توت انسزوا چسرای ۲ نیکنانی ز ابسروی » ۳ ایین را ز که شاه / ابر و زچه شد که پارسائی
۰ ماد ماونه درمیان نی با
شادی وقتی زغرو وو شوق و ۱ چو پر ندهگان » سبکر وح ۳ اه بو دت 0 ضد فرن گذشته و تو
گوئی که زسکه
"کر دی و ی
هگذ رکه » دوختی چشم 1 » که برکشود از پای ی چه دیدی کم ار
نهادی پا بر 7 درگلشن و کو ۱ ۳ امر و ز » نه سفلهای » نه 2 چون شد که زپا ۳ ۳ دخمه ۱ خاره زادی هی 4 درکو ش ی لت از دو ش ری خساسو ش کاینسان بتحیری و # ازبهر که » باز کردی
کشتهای فر ابو ش است که کشت دیری
شاید که سمند بهر راندی آفت زد حوادثی را از داین غرقهای کرفتی هر قصه که کفتنی است » گفتی
پهعدوی شب؟ عکان 0
نانی بکرسنهای رساندی از و رطه عجز وارهاندی تاداسن ساحلش کشاندی هرنابه که خواندنیست» خو اندی از بایفتاده را نشاندی
فر جام » چر | ز کار باندی
کوئی بتو داده اند سوکند ایندس تکه کشته است پر چین کردست هزاربشکل آسان بنهو ده بهگمر هی > وه واست شاید که به بزیگاه فر عون
کاین راز» نهان کنی به لبخند بو دست چو شاخهای برو بند بستست هزار عهد و پیوند بکشو ده زپای بنده ای » بند بگرفته و داده ساغری چند
کو دولت آن جهان خداو ند
زان دم که تو خفتهای درین غار بس پاک دلان و نيك کار ان پس جنگ » به آشتی بدل شد بس زنگ کهپاک شد به صیقل
بس باز و تذرو را تبه کرد
کردنده سپهر » کشته سیا ر آلو ده شدند و زفت کردار بس صلح و صفا کهکشت پیکار بس آینه را گرفت زنگار شاهین عدم ؛ بچنکگ وینقار
ای یا ر » سخن بکوی با یار
ای بر ده و کر ده زندهکانی بس پادشهان و سر فر از ان
ای زنده مرده » هیچ دانی بر دند بخاکك » حکمر انی
سلیمان ز دلتر ۲ مسسن ئ قر نها » چهایام جه ذشت ۰ پگذش
پست پلند پایه » شد بس کاخ
ني" ۱ ۹ به دیو ». ند ند ۱ یگا خو
غم وکه بشا که 5
همچنانی 6 تو بجای ابا ۱ ۱
زبانی ر ی مر قلعهُ بر
شماری نماند در . با شدا 1 و بلند ۹ 7 تر | دلی ۹ فتاده مد نو » او اه در ر
۶ بجر له 3 دزد سیاهت ر
کاری قضا - نکر د کار با
ی غبار و بر فت با کث خا اشل
سینه ی نگ ۲ تپهید رو رو ۱ شکسته خار 2 + تو» در پای 0 در
ی نتظار شك از ۳ نعسلتیده
ی ز یار هگذر عزیز ر در
که زانو وی 0 یسش 1 بدامن کشیدهای خنده کر ده ۰ 1 8 بازی : نهاده دل به یکبار »
کانه کود نو کا زده با ی
سخنگو کی داشته کو د نشاندهای رو ۱ نته بازو 1 لحظه ء تر ا کر يك
بار و و شهر و برج سیده ز پر
نیر و نده ما ی تو » هیچ در پا
۸.
کرد ازرخ جان پاک رفتی وین نکته زغا فلان نهفتی انسدر ز گذ شتگان شنیدی حرفی زگذ شته ها نگفتی
ازاشنه ویر و دار» طافی با عبرت 9 بیم و بهت » جفتی
داد وستد زمانه چون بود ای دو ست؛چهدادی وکرفتی اپنجا الری زرلتکان لمست چون ش دکهتو باندی ونراغی چشم تو نگاه کر د و خفتی
مقطعات
ای گل؛توز جمعیت کلز ارء چه دیدی جزسرزنش وبدسری خارء چهد یدی
ای لعلدلافر و ز» تو بااينهمه پررتو جز مشتری سفله » باز ار چهدیدی
ولتی بهچمن » لك قفس کشت نصیبت . غیرا ز فلس » ای مرغ کرلتا ر» چه دیدی ۱
بائیز در دیار حقیقت » توانگر يم کالای ماچو وقترسد » کار های ماست
مارو ی خود ز راه سعادت تتافتیم پیران ره» بما نسمود ند راه واست ۲ ا
از خبار فکرباطل »پا کبایدداشتدل تابداند دیو » کاین آئینه جای کر دیست
مرد پنداوند پروین راءچه برخی زاهلفضل _ اینمعما گفته نیکوتر» که پروین مردنبست
م۸ -«
کر شمع را زشعله ر هاثی است آر زو آتش چر اه خرمن پرو انه میز ند سرمست» ای کبو ت رک ساده دل » مپر درتیه آزء راه تو را دانه میز ند 9 له بیر نج »زین پباله کسی مینمیخو رد بی دودزین » آنو ربکس نان نمیدهند تیما رکارخویشتوخودخورهکهدیگر ان هرکز برای جر م توء تاوان نمیدهند ۲ 2 خیال آشنایی بر دلم نگذشته بو د اول نمیدانمچهدستیطرح کر اینآشنامیوا دا 2 بکوش ودا نشی آمو ز و پر توی باگن کهفرصتی که ترادادهاند»بی بدلاست ۲ بر دل پاکیزه» بکردا ر بد آلو ده سکن تیرهگیخواستن»ازنورگربزانشدناست ۲ 6 طا ثر ی کز آ شیان» پرو ا ژ بهر آزکرد کیفرش؛فرجام بالوپر بخونآلودناست 96 عا با لضاء چیره زبان نتوان بود که بدو زند » گرت صد دهن است زد دا 26
دو رجهان»عو نیو خونخوارهاست . محکمة نيك و بسد کارها ست
۶ ۶ خیال کز,به کار کذء گواهی است سمیاهی هر کجاباشد » سیاهی است دا لا 2
به از پر هیز کاری » زیو ر ی نیست چو اشك درد مندان » کو هری نیست دب میوش آئینة کس را به زنگار دلآ ثینه است »از زنکش نگهدار با سز ایو نجیر گلشن ابید » بس است بسد این چمنی» کلبنی نشانیدن و بو بر هنما یی چشم » این ر ژ خطا رفتم
کناه دید من بو دءاین خطا کاری
يب ۸٩ سب
مر ئیه )۱(
پدرآن تیش ه که برخاکک تو زد دست اجل بوسفت نام نهادند و به گرکت دادند بهگرد ون ادب بو دی و در خاک شدی ازند | نستن بسن » دزد قضا آکه بود آ ن که در زیر زمین داد سر وساما نت
بسر خاک تو رفتم خط پا کش خو اندم
نیشهای بو دکهشد باعث و بر انیمن مرک ,ک رکنو شد ای یوس فکنعانیسن خاکل» زندانت و کشتایبه زندانیمن چو تو را برد بخندید به نادا نی من کاش بیخو رد غم بیسر وسامانی من
آه از این خ که نو شتندبه پیشانیسن
بت 4
رفتیو رو زمرا تیرهتر ازشب کردی بیتو درظلمتمای دید نورانی مسن بیتو اشکوغم و حسر تهمهمهمانمنند .. قدمیرنجه کنازمهر به مهمانی من صفحة روی زانظا ر نهان ید ارم تانخو انند بر این صفحهپر یشانی من دهر» بسیار چو من سر بگر یباندیدهاست . چه تفاو تکندشسربه کر یبانیمن عضو جمعیت حقی کشتی و دیگر نخو ری . غم تنهاییو مهجو ریو حیر انیمن گلو ریحان کداسین چمنت بنمو دند کهشکستیقنسایبر غ گلستانیمن ب که تدرگهر پاک تومید انستم زچهفتو دشدی ایگهر کانیمن من که آب تو زسر چشمةٌ دل سید ادم آبو رنکتچهشد ایلالةنعمانیسن منیکی مر غ غز لخو ان تو بو دمچهفتاد کهدگ رکوش نداریبهنو اخو انیمن
کنج خو دخو اند بم و و فتی و بگذاشتيم ایعجب بعدتو با کیستنگهبانین
شاعر این مر ثیه را به مناسیت مرگ هد رش یوسف اعتصامی سعروده است .
قطعه [۱]
ابیکه خاک سیهش بالین است گر چه جز تلخی از ایام ندید صا حب آنهمه کفتار امرو ز دو ستان ب ه که زوی بیاد کنند خاک دردیده بسیجان فرساست بسند ایسن_ بستر و عبر تگیرد ه رکه باشی و زهرجابر سی آدیی هر چه توانگر باشد اندر آنجاء که قضا حمله کند زادن و کشتن و پسهان کر دن خرمآن کس که درین بحنتگاه
اختر چرخ ادب پر و یناست هرچه خواهی سخنش شیر دنات سبانل فاتحه و یا سین است دل بی دوست» دلی غمگیناست شک برسینه بسی سنکین است ه رکه را چشم حقیقت بیناست آخرین بنزل هستی این است چون بدین نقطه زسد مسکین است چاره تسلیم و ادب تمکین است دهررا رسم ور دیسرین است
خاطری را سب تسکین است
[, آشاعراین قطعه رابرای مبنگسزار خود سروده است.
تس ۲ ۳
عنوان سبقدمهه سآنشدل -آر زو ها - آر زو ها -آر ژوها - آر زو ها -آ زو ها -آ رز و ها - آر زو یپرواز - آرز ویماد - آسایشبزرگان - آشیان و بر ان آیین آینه - احسسان بیتمر ار زش کوها
9 ۱
۱
عنو اه
- ازیک خزل اک یتمم - ابر و زو فر دا ابید و نو بیدی - اندو ه فقر -ای ونجبر
- بیآر ز و
بی پدر
- پایمال آز
- تاو اجر وزگار - تو اناو ناتو ان تیرو کمان حقبقت و مجاز خاطر خشنود خو ان کر م -خو ندل
- درخت بیبر
- دربای نو ر 1
عنو ان دزدخانه - دز دو قاضی دکان ریا دیدننادیدن - ذرهو خفاش سر اه دل -رفوی و قت - و نج نخست - وو باه نفس رو حآزاد - رو ح آزرده - روش آفر ینش زاهد خودبین - زندو ایران - سپید و میاه - سختی وسختیها
۱۳
"۱
عنوان - سعی و عمل - سفر اشکک مه ز وی - شرط نیکنامی مست و هشیار - مناظره - مو رو ماو نومه بلح - نکته ای چند - ذکو هش بیجا -نکو هش بی خبر ان - تکو هش نکوهیده - نو وو ز -نهال آو زو نیکی دل یادیار ان مقطعا ت - مر ژبه _قطعه